دل من یه روز به دریا زد و رفت ... پشت پا به رسم دنیا زد و رفت ... پاشنه کفش فرار و ور کشید ... آستین همت و بالا زد و رفت .... یه دفعه بچه شد و تنگ غروب ... سنگ توی شیشه فردا زد و رفت ... هوای تازه دلش میخواست ولی ... آخرش توی غبارا زد و رفت ... دنبال کلید خوشبختی می گشت ... خودشم قفلی رو قفلا زد و رفت ...
گاهی حس میكنم گذشته و آینده آنچنان سخت از دو طرف فشار وارد میكنند كه دیگر جایی برای حال باقی نمی ماند...