نمایش پست تنها
  #1539  
قدیمی 05-11-2013
پریشان آواتار ها
پریشان پریشان آنلاین نیست.
کاربر بسيار فعال
 
تاریخ عضویت: May 2012
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 1,251
سپاسها: : 8,172

4,786 سپاس در 1,493 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

پسرکی بود که میخواست خدا را ملاقات کند او میدانست تا رسیدن به خدا

باید راه دور و درازی را بپیماید به همین دلیل چمدانی برداشت و درون آن راپراز

ساندویچ و نوشابه کرد و بی آنکه به کسی چیزی بگوید سفر را شروع کرد چند

کوچه آنطرفتر به یک پارک رسید. پیرمردی را دید که در حال دانه دادن به پرندگان

بود پیش او رفت و روی نیمکتی نشست پیرمرد گرسنه به نظر میرسید پسرک

هم احساس گرسنگی میکرد پس چمدانش را باز کرد و یک ساندویچ یک

نوشابه به پیرمرد تعارف کرد پیرمرد غذا را گرفت و لبخندی به کودک زد پسرک

شاد شد و با هم شروع به خوردن کردن آنها تمام بعداز ظهر را به پرندگان غذا

دادند و شادی کردند بی آنکه کلمه ای با هم حرف بزنند وقتی هوا تاریک شد

پسرک فهمید باید به خانه باز گردد چند قدمی دور نشده بود که برگشت و خود

را در آغوش پیرمرد انداخت پیرمرد با محبت او را بوسیدو لبخندی به او هدیه داد

وقتی به خانه برگشت مادرش با نگرانی از او پرسید:تا این وقت شب کجا بودی؟

پسرک در حالی که خیلی خوش حال به نظر میرسید جواب داد:پیش خدا

پیرمردهم به خانه اش رفت همسر پیرش با تعجب پرسید:چرا اینقدر خوشحالی:

پیرمرد جواب داد: امروز بهترین روز عمرم بود من در پارک با خدا غذا خوردم!!!!!

این به باور ما آدم ها مربوط میشه که خدا رو چطور ببینیم یاعلی





__________________
معنی فلفل نبین چه ریزه است را روزی فهمیدم.....که اشک هایم به این کوچکی پر از حرف ها و غم های بزرگ شد
پاسخ با نقل قول
6 کاربر زیر از پریشان سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید