چهار زانو میزنی
کنارِ واپسین نفسهای زنی که خشکترین لبها را بوسیده است
زن به خود میپیچد ... تو به دورِ زن
بر عریانیِ نحیفِ پیکرش جاری میشوی
جای میگیری به پهلوی کسی که تمامِ شب را با "چشمانِ باز " خواب ... دیده ... است
.......
حاشیه خاطراتش نوشتم :
دست از تنِ کویریِ من بردار ... من زمانی "باردار" بوده ام
...
باز نوشتم :
در امتدادِ رگهایِ سرخِ تو ... "درد" را بزرگ و سیاه کشیده ام
کنارِ تختخواب تو ... ماه را شب به شب "آه" کشیده ام
...
آخرین صفحه را هرگز کسی نمینویسد
نیکی فیروزکوهی