
08-13-2013
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
زوخاو نامه
زوخاو نامه
این داستان بر گرفته از مجموعه نوشته آقای فاضل در محتوای گوناگون با نام زوخاو نامه است (زوخاو در کردی به خونابه چرکینی گویند که مسلول قی می کند)
مقدمه نویسنده:
دست نوشته هایی را 12 سال است در کنار هم انباشته می کنم و جرات ندارم که جلدی برآن نهاده و نام کتاب را بر ان اطلاق کنم ..هم به جهت ارزش نام کتاب و هم به جهت خوف از رها کردن فرزندانم در اجتماع افکار ....و اگر روژینای من در کنارم و بر ان نظارت دارم , نوشته های یک نویسنده نیز فرزندان او بوده و چه بسا یتیم ترین فرزندان را نوشته می توان نامید که در دنیای سلیقه های فکری سیاسی و فرهنگی رها و بی حضور پدر خود(نویسنده)شماتت می شنوند و سرکوب ..و شاید احسنتی هم نثارشان شود که انچه بدیهی است و حتمی نبود فرصت دفاع برای تن خاکی نویسنده در قیاس با سرعت حیرت بر انگیز تبادل افکار و نظرات است و بنده اینجا و در این مجال شما را از خانواده خود دانسته و یکی از نوشته ها را به بزرگان فامیل تقدیم می کنم تا در میان قلم بدستان ارام گیرند .
ماهی آزاد:
اول صبح با ناله مادر از خواب بیدار شدم و نق نق پیر زن بر بستر بیماری ,تاب در خانه ماندن را از من گرفت و نهیب رفیق 20 ساله نفس بر انم داشت تا در پی تازگی و نو نوا کردنش به خیابان شوم....جالب بود و هم قطاران من هر یک به گرد خود پیله هوس تنیده و چنگ عیاشی می نواختندو اکواریوم خیابانها را با رقص علافی در نوردیده و نظاره گر بودندو تا مجالی بود ,ناخنکی به اکواریوم زده و ماهی رنگارنگی رااز خانه کم اب زندگی بر جیب تنگ و تاریک نهاده و گور اخر را با اعتراض ماهی , در کلام ,نزدیکی جیب پیراهن به قلب و دل نام نهاده و توجیه می کردند.من نیز بر ان شدم تا چنگی بر ان زنم و لی اصالت را بر ان دیدم که محترمانه مشتری شوم..که این بار سیاهی غرور بر تیرگی نفس 20 ساله چربید و نهیبی زد که ای رفیق تو خود لایق اکواریوم به یک جا بوده و به 1 یا 2 راضی مشو.....
پرسیدم رفیق کجا باید روم تا بیابم؟ گفت....باید به دریا شوی و انواعی از ان انتظارت را می کشد.... گفتم ,چه باید کرد و چه فراهم اورد؟ ... گفت که دریای هوس پشروی توست و بلم غرور را با پاروی طمع و نیزه توحش بر گیر و درنگ مکن....
اتشین راهی خانه شدم...پیرزن بانگ بر اورد کیستی؟گویی مطمئن بود که فرزندش تا پاسی از شب گذشته ..خانه نیامده و کس دیگر است. گفتم مادر من هستم و باز می روم و تا چند روز منتظر نباش...اهی کشید و گفت .. به کجا فرزند؟گفتم به دریا می روم تا ماهی بگیرم و بر تو عرضه کنم انچه را که شفایت دهد...گفتا فرزند ندانم چیست و ندانم چه شوری است و یا که غو غا ,ولی اگر مقصدت دریاست و ماهی بهر من؟,ماهی ازاد برایم بیاور که دیر زمانی است به بستر افتاده در ارزوی انم...باشدی عجولانه گفتم و راه افتادم و در دریای هوس با پاروی پی در پی طمع پیش می راندم و امواج هوس بلم غرور را با بلندای خود اشنا کرده و من تیزی نیزه توحش را نشان از صیدی زیاد می دیدم .
در نور مهتاب ماهی زشتی دیدم که صورت کریحش خوف بر تن انداخته و چو نزدیکتر شدم ,شوق سر تا پایم را فرا گرفت....نام دلفریبش دستم را سوی نیزه برد و تمام ترس به نیرنگ تبدیل شد و دانستم که خاویار است و هر چند سر و شکلی ندارد ولی میراث دار خوبی است و بد نیست با شکارش اتیه و دنیایم را ساخته و با نام و نوای او به رتق و فتق امور دیگر ماهیان برسم......نوای دلربایی سر داده و در وصف انچه که نداشت ,غزلها سرودم و اواز مکر خواندم و انگاه که خواب غفلتش ربود,..نیزه را بر پیکرش زده و دیری نپایید که که در بلم جای گرفت و نفسهای عمرش در خانه شوم بلم به شماره افتاد.....فاتحانه به پیش رانده و در شب ما هیان رنگی می جستم و هیجان و خشم از نبود ان ازارم می داد...که باد کرده چیزی بر سطح دریا مرا بسوی خود کشاند.. چه می بینم؟..ماهی کپور؟..ایا می توان شکارش کرد؟..بسویش پارو زدم و انچنان باد کرده از غرور ماهی بودنش بود که با حرکتی ساده بر سر نیزه رفت و در کنار خاویار جای گرفت..نگاهی بر لبان از هم وا شده کپور, نجوایی در گوشم خواندو خوب که گوش دادم..میگفت...صیاد.. شکار من نه از هنر تو که از باد و غروری بود که من در میان دیگر ماهیان به خود داشتم و تمییزم را از دیگران بر تو صیاد وحشی آسانتر نمود .. چه بیهوده می گفت انچه را که خود شاهد بودم..
صبرم تمام شده بود و ماهیان رنگی را نیافته بودم و در این فکر ...نا گه انعکاس زیبا و دلربایی بر پهنه دریا بر انم داشت که نزدیکش شوم ... بله ماهی سفید بود که نمایش اندام بر عرصه دریا اغاز کرده و سرخاب ,سفیداب زده از پیش شکار خود بر من هدیه کرده و هنوز سپیده صبح نزده ,بزم و ارایش او بر گستره ابها,.. جای خود به پهنه لزج و کثیف بلم من داد..و او نیز صید شد.
صبح شد و پیرامون بلم ,لرزه بر تنم انداخت و چه می دیدم؟..هزاران ماهی رنگی به گرد بلم چرخیده و از سر شب با من بوودند و سیاهی شب نگذاشته بوود ببینم و یا ماهیان خاویار و کپور و.. برق از چشمانم گرفته و ندیده ام و چه راحت ,دهها از انها با حرکت ساده ای در بلم جای گرفتند ...
شادمان و پر حرارت سوی ساحل هوس حرکت اغاز کردم که ..یادم امد مادر پیر از من ماهی ازاد خواسته و من صید نکرده ام.در اعماق دریا گشتم و چیزی نیافتم و با خود گفتم که پیر زن را فکر کجا .. انجا رسد ,تا ماهی اعماق ارزو کند؟ حتما این ماهی ازاد به ساحل و به گرد زباله های ان است و انجا خواهم یافت و به نزدیکی ساحل که رسیدم ... انجا نیز ماهی ازاد ,نیافتم و با خود گفتم که شاید هذیان پیری بوده و بلم را به ساحل بردم.
اینجا ساحل است؟.. چه خبر است؟اکواریم داران روز قبل که به خیابان دیده بوودم ..همه اینجا هستند و در این فکر ... ناگهان همه به گردم حلقه زده و حریصانه تن نیم مرده ماهیان صید شده ام را قیمت کردند... وای چه منظره ای است؟
نیم مرده ماهیان رنگارنگی که نفس اخر نزده ,به اکواریوم این و ان جای می گرفتند تا به خیابانها برده شوند...همان خیابانی که من دیروز در انجا مشتری بودم و شاید ....شاید اگر خود صیاد نمی شدم ...تن نیم مرده ,یکی از انها را خانه برده و بر سفره زندگی می نهادم....
شادان از کلاهی که بر سرم نرفته و نام صیاد ,به خانه امدم ...مادرم گفت..فرزند تویی؟ ...و من گفتم اری و از نگاه او فرار کردم,تا مبادا از من سراغ ماهی ازاد بگیرد.اما ده ماهی خاویار و سفید و .. را داشتم که تا لب وا کند ,با غرور پیشکش کنم. پیر زن نیم خیز شد و گفت...ماهی ازاد اوردی؟ .. و من گفتم مادر جان انچه تو می خواهی ماهی نبوده و یا نیست .. با این که دارم ارام بگیر ........و انچه داشتم ,برایش وا نهادم.نگاهی انداخت و گفت...فرزندم ...ماهی ازاد به دریایی که تو رفتی و هم قطاران تو بر ساحل ان منتظرند,..نیفتاده و ماهها در زمستان سرد ,در خلاف جهت حرکت اب رود خروشان ,شنا کرده و باله و سر و صورت را با تیزی سنگ می خراشد,تا به دریای هوس راه پیدا نکند و اسیر چون تو نشود...ماهی ازاد تیزی سنگ و نیش رود نشینان را با اوای امل ... به جان میخرد ولی بر سفره زندگی تو جای نمی گیرد و فرزند ..بدان که مرحم پیر مادرت جز ان نبود که نیافتی....
قامتم خم شد و قهقهه نفس 20 ساله در سرم پیچید و دانستم که خیسی تن از در دریا نیست و عرق شرم است و دیگر من 20 سال نداشتم و عمر و جوانی ,چون قند در کام هوس اب شده و دیگر مادر نبود تا بتوان ماهی ازاد برایش فراهم کنم و من......
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|