
10-15-2013
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
اسطوره گيل گمش
اسطوره گيل گمش
گيل گمش، شاه ارخ (اوروک)، در نيمه دوم هزارهي سوم پيش ازميلاد زندگي ميکرد. وي شاهي خوشگذران بود که شوق و شهوتشبه خورد ونوش و خفت و خيز اندازه نميشناخت. اين زياده رويو گزافکاري سرانجام رعايايش را به وحشت ميافکند و آنان ازخدايان ياري ميخواهند و خدايان نيز براي کمک به انسانهايستمديدهي ترس خورده، اراده ميکنند که موجودي هيولاوش ازخاک بيافرينند تا باگيل گمش روبرو شود و وي را به ميانه روي واعتدال در رفتار و کردار وادارد. بنابراين «انکيدو» آفريده ميشود.
«انکيدو» را که فرزند سرکش صحراو از خاک سرشته شده است،شمخت، زن زيباي کامخواهي رام کرده به اوروک شهر گيل گمشميبرد. گفتني است که انکيدو هفت شبانهروز با شمخت ميآرامدو از دولت عشقبازي و مهرورزي، فرهنگپذير ميشود و به جايسبزه در دشتهاي بيکران، نان ميخورد و به جاي شيربز، شرابمينوشد و به همين سبب جانوران از او که اينک خوي آدمي گرفتهو «غريبه» شده است، دوري ميجويند و ميگريزند. باري همان دمکه شمخت با انکيدو از شهر شاه گيل گمشِيل سخن ميگفت، گيلگمش نيز خوابي ميبيند که تعبيرش بهقول الهه نينسون(Ninsoun) مادر گيل گمش اينست که به زودي پسرش ياريهمدل و همدم خواهد يافت. گيل گمش و انکيدو در شهر با همدست و پنجه نرم ميکنند وانکيدو شکست ميخورد و از آن پسدو هماورد، دو دوست يکدل ميشوند و با هم به جنگل دور دستدرختان سرو آزاد ميروند و نگاهبانش «خومببه» و نيز «ورزاو»آسماني را که خدايي (آنو Anou پدر عشتاروت) براي نبرد با آنانفرو فرستاده بود ميکشند و در بازگشت، انکيدو (که به عشتاروتدشنام داده بود) به خواست خدايان کينهتوز بيمار ميشود و پس ازدوازده روز ميميرد. خدايان انتقامجو، گيلگمش را پاس ميدارند،چون دو سومش ايزدي است، امّا انکيدو آفريدهي خدايان است ومخلوقي بينوا چون او جسارت کرده و خومببه و ورزاو آسماني راکشته است. پس به عقوبت اين گناه بايد بميرد. انجمن خدايانمرکب از «آنو Anou و بعل Bel و اِآ Ea و شمش» که در خواب برانکيدو ظاهر ميشوند، حکم ميکنند که هر دو بايد بميرند، چون درآن دو قتل دست داشتهاند، اما بعد فتوي ميدهد که تنها انکيدو بهسزاي عمل گستاخانه وحرمت شکنش خواهد رسيد، نه گيلگمش.
در نتيجه «انکيدو» بيمار شده، روي درنقاب خاک ميکشد و آن پساست که وسواس چيرگي بر مرگ و ميراندن مرگ، دامان دل پردردگيلگمش را ميگيرد و ديگر رها نميکند. باري گيلگمش از مرگدوست يکرنگش، ماتم ميگيرد و سخت مينالد و زاري ميکند وآرام و قرار نمييابد وهفت شبانهروز از دفن جسد سرباز ميزند،در اين غم و اندوه پايانناپذير است که سوداي کشف راز بيمرگيچون بذري دردلش ميرويد و ميبالد. پيش از آن، مرام گيلگمش،خوش باشي و کامراني است و ميداند که سرانجام جاي آدميخشت است و بالينش خاک و نبايد دل اندر اين سراي بست.
امّا «گيلگمش» تصميم ميگيرد به دنبال زندگاني جاويد و آبحيات برود و خود را از مرگ و نيستي اين جهان نجات دهد.گيلگمش در جستجوي آب حيات با اکسير بيمرگي به همان راهغروب وطلوع خورشيد جهانافروز در آسمان ميرود تا چونخورشيد نخست در پرده شود وسپس از ظلمات سربرزند کهنيست ز خورشيد جدا روشني. به سخني ديگر در تنگهاي بهخانهي شامگاهي خورشيد ميرسد، يعني جايي که خورشيد درپس دروازهاش، غروب ميکند و بامدادان از دروازهي ديگر تنگه ميدمد، چنانکه گويي از خواب بر ميخيزد. بنابراين گيلگمش بهراهي ميرود که «به طلوع آفتاب ميکشد و به غروب آفتاببرميگردد». اين راه تاريک و دراز، تنگهي دو کوهي است کهآسمان را ميکشند؛ و در ميان کوهها، دروازهي آفتاب کمانه زده وخورشيد از آنجا بيرون ميآيد» و «اوتناپشيتيم پشت دروازهآفتاب» بسر ميبرد. اين کوه بزرگ بلند به نام ماشو، «بر آمدن وفروشدن خورشيد را پاسداري ميکند». در برابر دروازهي تنگهيدراز و بس تاريک، کژدم مردماني به نگهباني ايستادهاند و چون ازآهنگ گيلگمش آگاه ميشوند، به وي ميگويند: «هيچ آدميزادميرندهاي را به درون کوهساران راه نيست که تا ژرفا، آن را دوازدهفرسنگ تاريکي فراگرفته است. در اين راه، هرگز چشم به روشنينميافتد و تاريکي چنان سنگين است که تا بن دل، را ه مييابد...
امّا گيلگمش ازاين تنگهي تاريک که جاي فروشدن آفتاب است،ميگذرد و در محل طلوع خورشيد، به باغ ايزدان ميرسد کهدرختان و ميوههاي گوهر نشان دارد. در اين فردوس برين نيزشمش به وي ميگويد:«هيچ مرد ميرندهاي تاکنون در اين راه گامننهاده است... هرگز آن زندگي را که ميجويي، باز نخواهي يافت».و گيل گمش پاسخ ميدهد: «بگذار اي آفتاب، چشمانم تو را ببيندتا از روشني زيبايت سيراب شوم! تاريکي گذشته و دور است،نعمت روشنايي باز مرا فرا ميگيرد. آخر ميرنده کي ميتواند درچشم آفتاب بنگرد؟ چرا نبايست من نيز زندگاني را بجويم...» اينچنين گيل گمش، در جادهي خورشيد، دوازده فرسنگ در تاريکيراه ميپيماند تا به شمش، خداي خورشيد ميرسد و شمش بهاصرار گيل گمش، وي را نزد سيدوري، بانوي تاکها و سازندهيميناب که در کنار دريا خانه دارد و «درخت زندگي را ميپايد»ميفرستد، مگر از او بياموزد چگونه ميتوان از آبهاي مرگزا گذشت و نزد نياي اساطيري او تناپيشتيم راه يافت. سيدوري نيزبه پهلوان ميگويد:
گيل گمش، اينسان شتابناک به کجا ميروي؟ آنزندگاني جاويد را که تو ميجويي و براي بدست آوردنش سرازپانميشناسي، هرگز نخواهي يافت.
«آن زمان که ايزدان آدميزاد را آفريدند، مرگ را بهرهي او ساختند، اما زيستن را براي خويش بازنگاهداشتند...»
اما گيل گمش اندرز سيدوري را که از زندگانيجاويد بگذر و در همين سپنجي سراي، خوش باش و بنوش وبخند و با همسر و فرزند شادمانه بزي، به هيچ نميگيرد و پي سپرخورشيد، نزد او تناپيشتيم ميرود که هم سخن خدايان شده وزيست جاويد يافته است، و ايزدان «او را زيستن در گلشنخورشيد، در ديلمون ارزاني فرمودهاند» بدان اميد که چون مادرشايزد بانوست و در دو سوم کالبدش، خون خدايان جاري است،همتاي خدايان بيمرگ شود، اما دريغ که از پدرش فناپذيري را بهارث برده است، چون تنها دو سوم کالبدش ايزدي است، ليک سهيک، سرشت آدمي دارد.
او تناپيشتيم چون خضر بيمرگ است و اين جاودانگي را رايگانبه چنگ نياورده است. ناميرانيش، عطيهي ايزدان است، چون ويبه دستور آنان، کشتي اي ساخت و زنان و کودکان و خويشاوندان وصنعتگران و چارپايان کوچک و بزرگ را در آن نشاند و از طوفانکه شش روز و شش شب ميخروشيد، رهانيد و پس از فرو نشستنطوفان، هفت روز منتظر ماند تا اطمينان يابد که آشوب آرام گرفتهاست و سپس کشتي نشستگان را پياده کرد و خدايان به شکرانهياين خدمت، وي و زنش را زندگاني جاويد بخشيدند و در«جزيرهي زندگي»، در ديلمون، بهشت سومريان يا در «سرزمينزندگان» يعني جايي که خورشيد ميدمد، سرزميني روشن و پاک کهباشندگان و جانورانش با هم نميستيزند و بيماري و پيري را بدانراه نيست، جاي دادند. چون انسان ناميرا، بهشتي است و به ناچاردور از آدميزادگان فاني بسر ميبرد.
او تناپيشتيم نيکوبخت که زندگي جاويد يافته است و در ديلمون،بهشت سومريان، «سرزمين پگاه خورشيد»، ميزيد، رازجاودانگياش را که هديهي خدايان است بر او فاش ميکند وسپس ميگويد: آنچه را که در اين جا ميجويي، نمييابي. درناميرايي اوتناپيشتيم که عطيهي خدايان است، رازي نهفته استکه گيل گمش آشکارا معناي رمزيش را در نمييابد. اوتناپيشتيم بهگيل گمش ميگويد خدايان خواستند که تنها سه تن: او و همسرشو قايق ران، هرگز نميرند تا بر دوران پيش از وقوع طوفان که همهيديگر مردمان را به کام مرگ فرو برد، گواهي دهند. از اينرو وي (ودوتن ديگر) از ميان همهي آدمي زادگان بيمرگ شدهاند وخداياناند که بيمرگي را به آنان هديه کردهاند. به سخني ديگر ويبي مرگ شده، چون از طوفان که شش روز و هفت شب به درازاکشيده، از دولت سرِخدايان، جان به سلامت برده و با کشتياي کهساخته بود (و موجودات برگزيدهاي که در آن گردآورده بود) از آبگذشته است. معناي رمزي پيام اين است که اوتناپيشتيم از عهدهيدادن امتحاني سخت برآمده است. اين امتحان به آزموني رازآموزانه ميماند که هر که در آن توفيق يافت، نظر کردهي خدايانميشود و شايستهي همنشينيشان. گيل گمش ظاهراً به رازي که دراين پيام هست، پي نميبرد و افسرده و نوميد از سخنان دلشکناوتناپيشتيم بر آن ميشود که به سرزمينش باز گردد. در اين هنگاماوتناپيشتيم گويي به قصد آنکه حجّت را بر گيل گمش تمام کند، بهاو ميگويد براي آنکه بدانيم شايستهي زيست جاويدي يا نه، ازخدايان بخواه که کرم و عنايت کنند و نگذارند که شش شبانه روز(شش روز و هفت شب) درست به اندازهي زماني که طوفانميخروشيد، نخوابي و بيدار ماني يعني از مرگ ظاهري برهي.چون خواب، همانند مرگ است و اگر بيدار نماني و بياختيار تن بهجادوي خواب بسپاري، چگونه ميتواني بر مرگ چيره شوي؟
بنابراين شب بيداري و شب زندهداري آزموني باطني است کهاوتناپيشتيم ميخواهد گيل گمش را بدان بيازمايد، اما گيل گمش کهشب پيماي و اختر شمار نيست، در آن آزمون که در اساطير و سنناقوام متمدن، معمول است، شکست ميخورد (مانند قهرمانقصههاي سرخ پوستان آمريکاي شمالي) و هفت شبانه روزميخوابد و اوتناپيشتيم با مشاهدهي اين حال به مسخره وريشخند به همسرش ميگويد: بنگر، پهلواني که جوياي زيستجاودانه است، تاب ايستادگي در برابر خواب ندارد! بنابراين گيلگمش از موهبت ناميرايي بينصيب ميماند، چون که راز آشنا و رازآموخته نيست و با همه پهلوانيها و دلاوريهاي شگفتاعجازآميزش، خام ره نرفته ايست که در پيشگاه خدايان، ارج وقربي ندارد.
گيل گمش شش روز و هفت شب يک نفس ميخوابد و در بيدارياز بخت بدش مينالد و به زاري ميگويد: «او تناپيشتيم چه بايدکرد: به کجا روم؟ ديو پيکرم را به غلبه فرو گرفته است، در اطاقيکه ميخوابم، مرگ جاي گرفته است، به هر جا که ميروم، مرگ همهمانجاست.
گيل گمش با اين سخن تلخ که به هر جا که روم: مرگ کمين گشادهاست، به پوچي تلاشش پي ميبرد و يقين مييابد که چون انکيدوخواهد مرد و بنابراين چارهاي جز بازگشت به سرزمينش ندارد،امّا در بازپسين لحظه، اوتناپشتيم به تلقين همسرش، سرّي از«اسرار خدايان» را به گيل گمش فاش ميکند، يعني نشانيچشمهاي را ميدهد که در قعرش، گياه معجز اثري ميرويد که هرکه از آن بخورد، جوانيش را باز مييابد. گيل گمش در آب غوطهميزند و گياه را ميچيند و به راه ميافتد، امّا در لحظهاي که برايخنک شدن، آب تني ميکرد و يا به خواب رفته بود (باز خواب کهدر ديده دويد و گره زد بر مژگان) ماري گياه را ميربايد و باخوردنش پوست مياندازد و جوان ميشود.
بنابراين گيل گمش، پهلواني که در پي تلاش براي چيرگي بر مرگ وشناخت سرّ و راز زندگي، در دروازهي ميان زندگي و مرگ، تنها وبيياروياور مانده و شکست خورده است و اين دردناکترينحادثهي حيات اوست که به گريه مياندازدش، همچنان که بر مرگانکيدو گريست. گيل گمش زين پس ميداند که هرگز نيروي جوانيرا باز نخواهد يافت و بسان همهي مردم روزي خواهد مرد. پسبايد تلخکام، با دستاني خالي به سرزمينش بازگردد !!
ميخواهم به تو نکتهاي بگويم. به سخنم گوش کن!
ميخواهم سخنم به گوشت برسد و تو آن را را بشنوي!
«در شهرم، انسان ميميرد؛ دلم گرفته است.
انسان، نيست ميشود؛ روانم اندوهگين است.
من از فراز ديوار (اوروک بلند بارو) نگريستم، و جنازههايي ديدم...شناور در رود.
سرانجام من نيز چنين خواهد بود؛ يقين است که چنين است.
مردي نيست، هر اندازه بلند بالا که بتواند به آسمان دست يابد؛
مردي نيست، هر اندازه بزرگ، که بتواند (گسترهي) زمين رابپوشاند.
امّا پايان بيچون و چرا، هنوز فرا نرسيده است؛
و من ميخواهم به سرزمين (کشور جانداران) پانهم و در آنجا نامم را جاودان کنم و در جاهايي که
نامها را برافراشتهاند، نامم رابرافرازم.
در جاهايي که نامها برافراشته نيستند، نام خدايان را بر افرازم»
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|