یکی بود، یکی نبود؛ غیر از خدا هیچ کس نبود. سواری بود که اسبی عزیز و سالار و مغررو داشت. روزی سوار اسب را به بازار برد و نعل کرد و سوار آن شد. سوار تازیانه اش را بالا برد و بر اسب نواخت و حیوان به سرعت تاخت. همانطور که به سرعت می رفت ناگهان صدایی از پشت سر شنید که می گفت: آی سوار! آی سوار! صدای نعل اسبت، صد من از گوشتم را آب کرد.
سوار اسب را نگه داشت و برگشت. هر چه نگاه کرد، کسی را ندید. به آسمان نگاه کرد و گفت: پروردگارا این صدا از کجاست؟ دوباره صدا بلند شد که: ای سوار نترس. “که له می ژور” ام. بیا پایین تا برایت بگویم. سوار از اسب پیاده شد و به زمین نگاه کرد و گفت: مورچه تو که هیزم ات یک مثقال است چطور صد من گوشت بدنت آب شد؟ مورچه گفت: ای سوار! ما هم بنده خدا ایم. هر کس به سنگ خود می سنجد. صد من از گوشت بدنم، به سنگ خودمان آب شد.
“دارا به سنگ خود، ندار هم به سنگ خود.”
علی اشرف درویشیان
|