نمایش پست تنها
  #588  
قدیمی 04-12-2014
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

دیروز یکی از دوستام خاطره ای رو برام تعریف کرد که خیلی برام جالب بود
میگفت وقتی 7 یا 8 ساله بوده، مادربزرگش میفرستش از قصابی سرکوچه گوشت بخره
انگار مهمون قرار بوده بیاد و دوستم که میبینه قصابی بسته س خیلی ناراحت میشه و
دوست نداره دست خالی برگرده، توی همین اوضاع یه بزی رو سرگردون می بینه، می دوه دنبال بز که بجای گوشت ببره خونه خلاصه این بدو، بز بدو تا اینکه یه مسیر طولانی رو از خونه دور میشه و نمیتونه بز رو بگیره، از یه آقایی تو خیابون کمک میگیره و میگه بزمون در رفته و اگه بدون بز برم خونه بابام دعوام میکنه، خلاصه کاری میکنه که آقاهه بزو بغل میکنه و تا دم در خونشون می بره، بعدش از پدربزرگش یه کتک حسابی میخوره

طرز تفکر یه بچه ی 7،8 ساله برام جالب بود اینکه بجای گوشت بز ببره و اینکه از کسی دیگه هم برای اینکار کمک بگیره
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
6 کاربر زیر از رزیتا سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید