نمایش پست تنها
  #2  
قدیمی 08-02-2008
amir biz آواتار ها
amir biz amir biz آنلاین نیست.
تازه کار
 
تاریخ عضویت: Aug 2008
نوشته ها: 5
سپاسها: : 0

0 سپاس در 0 نوشته ایشان در یکماه اخیر
amir biz به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض خداحافظی های سرگردان

خداحافظی های سرگردان

توی ایستگاه اتوبوس دو تامون نشسته بودیم ،یکیمون وایساده بود.من بودم و یک و دو.ماه تو آسمون بود و ستاره ها هم مثل همیشه چشمک میزدن .خسته بودم از بس خاموش روشن شدن ستاره ها رومی دیدم .خیابونا خلوتِ خلوت بود ،گاهگداری یه ماشین میاومد و به سرعت از ما دور میشد. دو تند تند قدم میزد و نفس نفس زدنش کم کم داشت منو بهم میریخت .دور و اطرافمون خونه نبود . فقط یه چراغ اون دور دورا بود که فکر کنم رستوران بود . البته شهر هم پیدا بود اما خیلی دور بود .دو ساعتی بود که منتظر نشسته بودیم .اما هنوز خبری از دوستِ مشترکمون نشده .پیش خودم میگم نکنه نیاد ؟ اما خودش گفت حتما میام .یک با کت و شلوار آبی و کراوات سورمه ای همچین منتظر نشسته بود که انگار رییس جمهور میخواد بیاد.مستقیم جلو رو نگاه میکرد ،عینکش دقیقا آدم رو یاد روشنفکر ها میندازه .چقدر ساکتِ .
اه کشیدم ،کاش میشد فهمید این دوست مشترکمون کجاست .حتما مشکلی براش پیش اومده . اینا هم که یک کلمه حرف نمیزنن ،نمیدونم چرا به شکل وحشتناک و عجیبی ساکتیم .اگر حرف میزدیم حتما گذر وقت کمتر اذیتمون میکرد .این نفس نفس زدن دو دیگه داره کفریم میکنه .
هنوز راحتم نمیذارن ، هنوز اذیتم میکنن ،نمیدونم کی میخوان از رو برن ،یکی یکی میان بالا ،بس کنین دیگه لا اقل الان بس کنین ، من دیگه با شما کار ندارم میخوام همه شما رو بذارم و برم،فقط تو رو خدا اونجا با من نباشید .
دیگه ماشین نمیآد ،اگه صبح بشه خیلی بدِ ،من همینجا میمونم ،آخه با همه خدا حافظی کردم ،اونم چه خدا حافظی گرمی ، حالا برگردم خیلی بدِ.
بهتره به دو بگم بشینه ،شاید اونجوری کمتر نفس نفس بزنه .
آقا میشه لطفا بشینید.
یه جوری گفتم که انگار خیلی از اون بالا ترم حتما الان موضع میگیره، لبخند زد و نشست .
گفتم : ممنونم دوست عزیز گفت :خواهش میکنم
دوباره گفتم :ببخشید ،شما سیگار دارید
دست کرد تو جیبش گفت : بیا پسرم
مگه چند سال از من بزرگتره که به من میگه پسرم .بابای من خیلی از این پیر تره . سیگار الان چه لذتی داره .
یک حتی نگاهمونم نمیکنه .فقط به جلو خیره شده . شاید ترسیده بنده خدا .حقم داره،هر آدمی میترسه. منم یه کم میترسم ولی سعی میکنم به روی خودم نیارم. اینجوری بهتره.
اگه نیاد خیلی بد میشه . خدا حافظیا .
دو دیگه بلند نفس نفس نمیزنه . بد شد .اون موقع یه موضوع برا فکر کردن داشتم حالا چی . اقلا اعصابم رو میریخت به هم .چه قیافه خنده رویی داره با این سن و سالش . الکی لبخند رو لباشه ،نگاش که میکنی بیشترش میکنه ،نمیدونم چرا ؟ حتما خوبه دیگه که این یارو با این موهای جو گندمیش این کار رو انجام میده .
جالبه روز ثبت نام 13 نفر بودیم ،حالا 3 نفریم .بقیه نیومدن .پول هم دادن و نیومدن ،خیلی جالبه .
من شاید اگه پول نمیدادم نمیاومدم و پشیمون میشدم اما حالا باید از پولم درست استفاده کنم. یه عمر براش زحمت کشیدم .
به دو گفتم :دیر کرده دوستمون . دو گفت :همیشه دیر میاد .تعجب کردم پرسیدم : ببخشید مگه شما قبلا هم اومدید اینجا ؟ گفت : این یازدهمین باره که اومدم ولی این دفعه تصمیم خودم رو گرفتم. گفتم : یازده بار اومدین ،چی شده که پشیمون شدین ؟ گفت : نمیدونم . گفتم : یعنی واقعا میومدید و بر میگشتین ؟ گفت : آره گفتم : خدا حافظی هم میکردین ؟ گفت : با همه . گفتم : روتون میشد برگردین خونه اونم بعد از خداحافظیا .گفت : آره مشکلی نبود همه عادت داشتن اولا خوشحال میشدن ، ناراحت میشدن ، اما حالا براشون طبیعی شده ، منم میخوام ایندفعه غافلگیرشون کنم.
چه آدم جالبی .چه دلایل احمقانه ای داره درست مثل من.
گفت:شما چی بار اولِ ؟ گفتم :بله باره اوله و آخر.گفت: خوبه امیدوارم اینطور باشه . گفتم:ولی داره دیر میشه ها .
دیگه داشت صبح میشد . داشتم میترسیدم . یه چراغ ماشین از دور پیدا شد.داشت میاومد جلو.حتما خودش بود.امیدوارم خودش باشه.آره حتما خودشه.دو دومرتبه بلند شد،شروع کرد به قدم زدن و نفس نفس زدن . بذاز بزنه.دیگه آخرین باره که اعصابم داره خورد میشه.ماشین رسید ،خودشه ،دوستمون ،اومد پایین.با یه بارونی مشکی ،اما هوا که خوبه چرا بارونی پوشیده؟ سلام کردم ،با هم دست دادیم ،با یک و دو هم دست داد. گفت :آماده اید گفتم :بله من آماده ام . اما یهوترسیدم ،یه جور ترس غریب.همه خاطرات زندگیم اومد تو ذهنم ،چقدر زندگی خوب بود،حتی بدیهاشم الان که نگاه میکنم قشنگ بودن.چقدرهوس کردم زندگی کنم . گفت :برید تو ماشین .دو نفس نفساش چند برابر شده بود .رنگشم عین گچ سفید شده بود و هیچی نمیگفت.یک بلند شد رفت نشست تو ماشین .چه دل و جرأتی داره مردیکه یبس . ما با این همه دبدبمون کم آوردیم،وای خداحافظیا رو چه کار کنم. اما می ترسم برم.یه جور ترس عجیبه،اصلا نمی رم ،مثل دو که یازده بار اومده یه دفعه دیگه میآم .حالا پولشم جهنم .صدقه سرمون باشه.خداحافظیا رو هم با یه سلام حل میکنم. گفت:شما نمیآید گفتم : نه من که نمیآم گفت: پشیمون شدی؟گفتم : نه ترسیدم گفت : باشه ما رفتیم .
یک همینطور داشت جلو رو نگاه میکرد اصلا نمیترسید.رفتن . دور شدن. ما موندیم. به دو گفتم:دفعه بعد من حتما میرم.گفت :منم دفعه اول همین رو گفتم. گفتم : من ولی حرفم حرف ،میبینی حالا.گفت: باشه ،من برم
یه هو صدای شلیک گلوله اومد.یک به هدفش رسید.خوشبحالش.راحت شد.منم دفعه بعدراحت میشم .دو داشت میرفت.صداش کردم .گفتم:خودکشی خونه جای دیگه سراغ ندارید که آدموبیرون شهر نیاره . یه لبخند زد و گفت : نه من فقط همین جارو بلدم.تشکر کردم.رفتم به سمت شهر.



و من ا... توفیق
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید