هشت روز
در خانه را زدند.پدر در را باز کرد.مرد گفت:خانواده ام هشت روز است که غذا نخورده اند.پدر نیمی از غذاهای داخل قابلمه را برداشت و به دست من داد تا به خانه ی مرد ببرم.به خانه ی مرد که رسیدم وی قابلمه ی غذا را دو قسمت کرد و گفت:اینجا باش تا من برگردم. من یواشکی همراه مد رفتم و دیدم که مرد ظرف غذا را به خانواده ی دیگری داد.در راه برگشت مرا دید و متوجه شد که دنبالش آمده ام.او گفت:در محله ی ما فقیران زیادی مثل من وجود دارند.آن خانواده نیز هشت روز ی است که گرسنه اند و من خوب می دانم که خوردن غذا بعد از هشت روز چه مزه ای دارد..
|