صدق
نيمه هاى شب بود كه صداى كلوم در شنيده مى شد!
مرد جوان از جا برخاست و درب را باز كرد،
مردى ژنده پوش در مقابلش ايستاده بود!
- من مسافرى درمانده ام!
سپس جوان سكه اى را به او داد!
مسافر كه تعجب كرده بود، گفت:
- من چيزى ندارم كه از تو تشكر كنم؛
سپس مشتى گندم به او داد و به سرعت دور شد!
- آخر يك مشت گندم به چه كار من مى آيد!؟
مرد گندمها را گرفت و آنها را به بیرون ریخت!
صبح روز بعد صداى همهمه مردم بلند بود.
مرد جوان در را باز کرد:
- چه خبر شده؟
- اى مرد جوان، ما مى توانيم از اين سكه ها برداريم؟!
|