سرشکستهوار در بالش کشیده
نه هوایی یاری اش داده
آفتابی نه دمی با بوسهی گرمش به سوی او دویده
تیزپروازی به سنگین خواب روزانش زمستانی
خواب میبیند جهان زندگانی را
در جهانی بین مرگ و زندگانی.
هیچ کس پایان این روزان نمیداند
برد پرواز کدامین بال تا سوی کجا باشد
کس نمیبیند
ناگهان هولی برانگیزد
نابجایی گرم برخیزد
هوشمندی سرد بنشیند.
لیک با طبع خموش اوست
چشم باش زندگانیها
سردیآرای درون گرم او بر بالهایش ناروان رمزیست
از زمانهای روانیها
سرگرانی نیستش با خواب سنگین زمستانی
از پس سردی روزان زمستانیست روزان بهارانی.
|