نمایش پست تنها
  #3  
قدیمی 11-18-2008
امیر عباس انصاری آواتار ها
امیر عباس انصاری امیر عباس انصاری آنلاین نیست.
مسئول ارشد سایت ناظر و مدیر بخش موبایل

 
تاریخ عضویت: Sep 2007
محل سکونت: تهرانپارس
نوشته ها: 8,211
سپاسها: : 8,720

6,357 سپاس در 1,362 نوشته ایشان در یکماه اخیر
Arrow بیایید داستان کوتاه بنویسیم (زیر 100 کلمه)

خوب هنوز کسی به قول افشین قطبی دل شیر پیدا نکرده بیاد اینجا و داستان زیر صد کلمه بنویسه؟

"دلتنگ"
باز هم باید اشک میریخت
آخه دلش خیلی برای امیرجونش تنگ شده بود
هر وقت امیر می اومد غمهاش تموم میشد و خنده تمام وجودش رو فرا میگرفت
پس امیرجون کی میاد خاله بهار؟ به خدا دلم براش یه ذره شده...
خاله بهار اشکاشو پاک کرد و در حالی که خم میشد به مریم کوچولو گفت:
اون دیگه نمیاد عزیزم، عمو امیر رفته پیش فرشته ها اون بالا بالاها...
از اون بالا برای همه بچه های آسایشگاه بهزیستی دست تکون میده و بازهم شماها رو ناز میکنه و میخندونه و براتون شکلک درمیاره و شعر میخونه و تئاتر اجرا میکنه تا بخندین و شاد بشین.

"نمکی"
کنار چرخ دستیش که تا نصفه از نون خشک پر شده بود نشست و سعی کرد کمی بشینه و استراحت کنه
کمر و شونه هاش بدجوری درد میکردند و تنگی نفس و درد زانو امانش رو بریده بود
ولی باید زودتر چرخ دستی رو پر از نون خشک میکرد و میرفت سر قرار
والا بازهم وانت بازیافت میرفت و اون جا میموند و بی دستمزد روزانه میشد
.
.
.
مش رحمت به خنده و شادی دختر ته تغاریش حنانه اونم وقتی که جهیزیه اش داشت کم کم جور میشد و عروسیش نزدیک بود فکر کرد و لبخندی زد و بلند شد و دوباره شروع کرد به کار کردن...
نمکیه... نان خشکیه... ن...م...ک...ی...ه ه ه ...


ارادتمند... امیر عباس... بچه تهرانپارس
__________________
This city is afraid of me
I have seen its true face
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید