
11-18-2008
|
 |
مسئول ارشد سایت ناظر و مدیر بخش موبایل  
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2007
محل سکونت: تهرانپارس
نوشته ها: 8,211
سپاسها: : 8,720
6,357 سپاس در 1,362 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
بیایید داستان کوتاه بنویسیم (زیر 100 کلمه)
"امان از روزگار"
عجب روزگار سختی شده بود
بازم مثل همیشه یادش رفته بود نون تازه بگیره و باید نون بسته ای از بقالی میخرید
در رو که باز کرد و رفت تو خونه بلند گفت:
سلاااااااام.... من اومدم....... آهااااای..... من اومدم هاااااا... الوووووو.... سلاااام... عززززززیزم...
ماهی ها توی آکواریوم اینطرف و اونطرف میرفتن و بازی میکردن
مرغ عشقها تو قفسشون خواب بودند
طوطی داشت تخمه میشکست و جیغ جیغ میکرد
قناری تازه از خواب پاشده بود و داشت پر و بالش رو می جورید
مهرداد بازهم به خودش گفت:
کاش اینقدر تنها نبودم
کجایی مریم جان،
کجایی عزیز دلم،
برگرد...
تو رو جان امام حسین... اصلا غلط کردم سرت داد زدم.
برگرد عزیزم... برگرد..... به خدا دوست دارم.
"دوری راه"
یه نگاه نگران و مضطرب دیگه به سرکوچه شون انداخت
ای بابا بازم نیومد که!!
یعنی اون آخریش بود؟؟
حالا چیکار کنم؟
این موقع شب... اونم با این سر و وضعی که من دارم... چجوری برم بیرون آخه... زشته... آبرو ریزیه...
.
.
.
به درک.... به جهنم ... اصلا همه اش تقصیر خودمه
کاش همون ساعت 9 آشغالو گذاشته بودم دم در
حالا باید تا سرکوچه برم تا برسم به سطل مخصوص شهرداری که کیسه رو بندازم توش
ای تف یه قبر پدر این زندگی!
کی میره این همه راه رو تا سر کوچه دم سطل... اونم با زیرشلواری!!!
__________________
This city is afraid of me
I have seen its true face
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|