نمایش پست تنها
  #140  
قدیمی 12-06-2008
امیر عباس انصاری آواتار ها
امیر عباس انصاری امیر عباس انصاری آنلاین نیست.
مسئول ارشد سایت ناظر و مدیر بخش موبایل

 
تاریخ عضویت: Sep 2007
محل سکونت: تهرانپارس
نوشته ها: 8,211
سپاسها: : 8,720

6,357 سپاس در 1,362 نوشته ایشان در یکماه اخیر
Arrow داستانهای کوتاه و تامل برانگیز ( نگاهی دیگر به زندگی )

ساعت چهار و نیم صبح شتبه شانزدهم آذرماه 1387 خورشیدیه
بیخوابی زده سرم
از طرفی هم تب و کوفتگی تمام تنم رو گرفته
خسته ام
درد دارم
تمام تنم کوفته و دردناک شده....
و می دونم که احتمالا چند روز کسلی و بیحالی آنفولانزایی نکبت وار در انتظارمه مگه خدا کمکی کنه
داشتم برای تاپیک روز دانشجو دنبال مطلب می گشتم چشمم افتاد به این نوشته زیر

از شدت اندوه و ناراحتی کودک توی قصه... کودک درون من هم بیتاب شد
کاش برای من هم مثل اون بچه پوچ از آب در نمی اومد
زندگی مثل لپ لپه
یا پوچ میشه
یا توپ میشه
حد وسط نداره
عزیزی که از بلاگت این مطلب رو برداشتم
برات همینو تو فروم خودمون لینک می کنم

دوست داشتی بیا فروم ما
جمعیتمون کمه
اما همه مون بچه باحالیم
داستانو بخونین بچه ها:

(این داستان با کمی الهام از واقعیت نوشته شده است)
انگشت اشاره ام را محکم گرفته بود و تند تند می آمد ، خواهرزاده ام بود ، شش سال بیشتر نداشت ، می رفتیم تا برایش یک لـُپ لـُپ بخریم . ـــ سلام آقا ، لطف کنید یک لـُپ لـُپِ پانصدی بدین . ـــ چند تومنی ؟ ـــ پانصدی ـــ آخ ! شرمنده ، پانصدی نداریم ، تموم کردیم . به پایین نگاه کردم ، درست به مرکز چشمام نگاه می کرد ، خواستم با صدای محکم بگم : " خوب دیگه ندارن ، برگردیم خونه " ولی چنان به نگاهم خیره شده بود که دلم سوخت . گفتم : " بریم یک مغازه ی دیگه " . حدود پنجاه متر دیگه رفتیم ، تند تند راه می رفتم تا نتونه پا به پای من بیاد آخه حوصله نداشتم ، سر ظهری من را برای خرید لـُپ لـُپ آورده بود خیابان . ـــ سلام آقا ، لـُپ لـُپ دارین ؟ ـــ بله ، چند تومنی ؟ ـــ پانصدی ـــ اجازه بدین ، بفرمایید . پانصدی را از دستش کشیدم و دادم به مغازه دار ، راه افتادیم به سمت خونه . توی مسیر هی می گفت : " دایی باز کنم ؟ " من هم می گفتم : " نه ، الآن نه ، بریم خونه بعد " ولی چند بار این جمله را تکرار کرد . می تونستم تمام هیجان دنیا را در صورتش ببینم . نهایتاً وسط راه ایستادم ، نشستم تا هم قد اون بشم و بعد بهش گفتم : " اینجا نمی شه قطعه های اسباب بازی را به هم وصل کرد ، بریم خونه اونجا بازکن " ، من به اون گفتم ولی گوش نکرد . دوست داشت زودتر بازکنه " من هم گفتم : " بازکن " . خیلی آرام ، یواش یواش باز کرد طوری که می شد آرزوهایی که از قلبش می گذرد را حس کرد . لـُپ لـُپ را از وسط به آرامی باز کرد ، کمی ثابت ماند بعد سرش را بالا آورد و به من نگاه کرد و گفت : ـــ دایی ، پوچ بود !!! چشم هایم را از نگاهش گرفتم ، آرزو می کردم که ای کاش می شد تمام لـُپ لـُپ های جهان را برایش می خریدم ولی حیف که حتی نمی توانستم یکی دیگر برایش بخرم ، حتی یکی دیگر . در تمام طول مسیر تا خانه دیگر هیچ چیز نگفت ، هیچ چیز ، حتی یک کلمه .

مجتبی قیاسی خالو
پاییز 85
__________________
This city is afraid of me
I have seen its true face

ویرایش توسط امیر عباس انصاری : 12-06-2008 در ساعت 04:38 AM
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید