بجوشید بجوشید که ما بحر شعاریم
بجز عشق بجز عشق دگر کار نداریم
دراین خاک دراین خاک دراین مزرعه پاک
بجز مهر و بجزعشق دگر تخم نکاریم
چو پستیم وچو مستیم ازان شاه که هستیم
بیایید بیایید که تا دست براریم
مپرسید مپرسید ز احوال حقیقت
که ما باده پرستی نه پیمانه شماریم
شما مست نگشتید و از آن باده نخوردید
چه دانید چه دانید که ما در چه شکاریم
گر پاسبان گوید که هی بر وی بریزم جام می
دربان اگر دستم کشد من دست دربان بشکنم
چرخ ار نگردد گرد دل از بیخ و اصلش بر کنم
گردون اگر دونی کند گردون گردان بشکنم