روز اول با خود گفتم...دیگرش هرگز نخواهم دید
روز دوم باز میگفتم...لیک با اندوه و با تردید
روز سوم هم گذشت اما بر سر پیمان خود بودم
ظلمت زندان مرا می کشت...باز زندانبان خود بودم
آن من دیوانه ی آسی...در درونم های و هوی میکرد
مشت بر دیوار ها می کوفت...روزنی را جست و جو میکرد
می شنیدم نیمه شب در خواب...های های گریه هایش را
در صدایم گوش میکردم...درد سیال صدایش را
شرمگین می خواندمش بر خویش...از چه بیهوده گریانی
در میان گریه می نالید...دوستش دارم نمی دانی
روز ها می رفتند و من دیگر...خود نمیدانم کدامینم
آن من سر سخت مغرورم...یا من مغلوب دیرینم
بگذرم گر از سر پیمان...می کشد این غم دگر بارم
می نشینم شاید او آمد...عاقبت روزی به دیدارم
ویرایش توسط sheida.jojo : 01-12-2009 در ساعت 12:35 PM
|