در قسمتهاي پيش خوانديم كه مجنون آواره كوه و بيابان بود و از طرف ديگر حسد گروهي باعث شد كه شحنه اي سنگدل براي دستگيري و ادب مجنون مامور شود . غيبت مجنون شايعه مرگ يا قتل او را پراكنده كرد . پس از جستجوي بسيار پدرش او را اطراف كوه نجد يافت و در نهايت او را به بازگشت به خانه ، راضي كرد و اينك ادامه داستان:
*************
... واضح است که چه ولوله و شوق و اشتياقي در قبيله افتاد وقتي آندو را از دور ديدند. زندگي در قبيله به حالت عادي خود برگشت. مجنون چند صباحي با سختي و مشقت چون ديگر مردان قبيله رفتار مي کرد. به گله اسبها و شترها مي رسيد و گهگاهي با دوستانش به شکار مي رفت. اين زندگي برايش بسيار سخت بود اما بخاطر دل رنجديده پدر و مادر تحمل مي کرد اما هرگاه تنها مي شد هنگام طلوع و غروب خورشيد بر تپه اي مي نشست و چنان ناله اي مي کرد که دل سنگ هم آب مي شد.
مدت زيادي نگذشت که خلق و خوي انسانهاي عادي طاقتش را طاق کرد و دوباره راه کوه و بيابان گرفت. هر چند روز يکبار از بالاي کوه نجد به پايين مي آمد، در دامنه کوه مي ايستاد و از سوز دل و آتش درون غزلي مي خواند که دل هر شنونده اي را مي جنباند. مردم از از هر طرف براي شنيدن شعرها و آواز زيباي جوانکي مجنون جمع مي شدند و عده زيادي شعرهاي او را يادداشت مي کردند تا جاييکه ترجيع بند نامه هاي عاشقانه، غزليات مجنون بود.
و اما بشنويد از ليلی:
هر روز که مي گذشت ليلي خوش قد و قامت تر، کشيده تر و زيباتر مي شد. چشمهاي درشت و اغواگرش، که معصوميتي عجيب در خود داشت، به سياهي شب مي ماند و قتلگاهي بود براي عاشقان دل خسته، مژه هاي بلند و برگشته اش و کمان ابرويش خدنگ غم به جان بينندگان مي انداخت. چاه زنخدان چانه اش و گونه هاي برجسته و خوش آب و رنگش، به بوم نقاشي خارق العاده اي مي ماند که گويي يگانه روزگار با دقت و وسواسي عجيب تک تک اعضاي آن را در نهايت هنرمندي و چيره دستي به رنگ و لعاب عشق و طنازي تصوير کرده است. عليرغم اين همه زيبايي، وقار و متانت و و نجابتي مثال زدني در او بود که تمام آنهايي را که تنها دل به زيبايي ظاهري او سپرده بودند از ابراز علاقه پشيمان مي کرد. آنها جرأت ابراز وجود نداشتند و تنها با هر بار نظاره او آرزو مي کردند: "کاش ليلي از آن من بود"
با تمام اين اوصاف، ليلي در دلتنگي و بيقراري دست کمي از مجنون نداشت. فرق ميان اين دو در آن بود که مجنون از قيد و بند آزاد و رها بود، فارغ البال به بيان عشق و علاقه خود مي پرداخت و ليلي از اين نعمت محروم بود. شبها پس از آنکه همه به خواب مي رفتند آرام در بستر خود مي نشست و اشک مي ريخت. برخي شبها به بالاي پشت بام مي رفت و با ماه و ستاره رازهاي نهاني دلش را بازگو مي کرد.
پدرش اغلب به امر تجارت مشغول بود و تمام هم و غمش در محدوده خانواده پوشيده ماندن دختر بود از چشم نامحرمان. مادر هم آنقدر به رتق و فتق امور خدمتکاران و نديمگان سرگرم بود که از ظاهر فرزند نمي توانست به آتش درونيش پي ببرد. به اين تصور که ليلي کم کم قيس را از ياد مي برد، دلخوش بود.
هر چند روز يکبار، ليلي از پنجره اتاقش صداي کودکاني را مي شنيد که حين بازي اشعاري عاشقانه مي خواندند. اشعاري که هيچکس به اندازه ليلي نمي فهميد سروده کيست و در وصف کيست. آري! اشعار مجنون زبان به زبان و کوي به کوي مي گشت و از طريق کودکان بازيگوش به گوش ليلي مي رسيد. ليلي تمام آن اشعار را با هيجان زدگي يادداشت مي کرد و از آنجا که طبعي لطيف و دلي سوخته داشت به پاسخ هر بيتي، بيتي مي سرود در پاسخ مجنون. فصاحت و بلاغت مادرزادي به کمک دلش مي آمد تا زيباترين تصنيف هاي عاشقانه شکل بگيرد. هر چند روز يکبار اشعار مجنون و پاسخهاي خود را در ورق پاره هايي کوچک جمع مي کرد و شبانه از طريق پشت بام خانه در کوچه هاي اطراف پراکنده مي کرد. ليلي مطمئن بود که حرف دلش توسط قاصدي به گوش مجنون خواهد رسيد. خواه اين قاصد باد صحرا باشد يا کودکان بازيگوش. چه فرق مي کند؟
هر کس که گذشت زير بامش *** مي داد به بيتکي پيامش
ليلي که چنان ملاحتي داشت *** در نظم سخن فصاحتي داشت
آن را دگري جواب گفتي *** آتش بشنيدي آب گفتي
بر راهگذر فکندي از بام *** دادي به سمن ز سرو پيغام
و اين شايد عجيب ترين و مطمئن ترين سيستم پيام رساني دو دلداده در آن روزگاران بود. بدون استفاده از هيچ ابزار بخصوصي پيامها از کوه و بيابان نجد به خانه و اتاق ليلي مي رسيد و پاسخها بر مي گشت!
در يکي از روزهاي زيباي بهاري که بوي عطر گلها فضا را آکنده و رنگهاي متنوع گلهاي بهاري و درختان شکوفه کرده جلوه اي بديع به گلستان داده بود، صداي آواز بلبلان عاشق چنان داغ ليلي را تازه کرد که تصميم گرفت سري به بوستان اختصاصيشان بزند و همنوا با بلبل داغديده ناله سرايد.
مادر ليلي، بخيال اينکه دخترش پس از مدتها گوشه نشيني هوس تفرج و گشت و گذار کرده، بسيار خشنود شد. جمعي از کنيزکان سيمتن و زيبارو را فرا خواند و همراه ليلي روانه کرد. ليلي هر جند دوست داشت تنها بماند اما مصلحت ديد سکوت کرده و مقاومتي نکند.
در زير سايه سروهاي خوش اندام ساعتي نشستند به گفتن و شنودن و خواندن و رقصيدن. نديمان و مطربان چنان دستگاه رقص و آواز را کوک کرده بودند که گويي شادي عظيمي بر پاست. ليلي پس از ساعتي نشستن با ياران و هنگامي که ديد آنها چنان در رقص و پايکوبي آمده اند که چندان متوجه او نيستند کم کم از جمع کناره گرفت و به زير سايه تک درختي تنها خزيد و شروع به ناله کرد:
"اي مهربان يار وفادار! روزها بدين اميد سر از بالين بر مي دارم که تو در کنارم باشي و شبها با اين روياي شيرين به خواب مي روم که شب ديگر سر بروي شانه هاي تو مي گذارم. آخر اي دوست! گيرم که ديگر هواي ما در سرت نيست، چرا مدتي است خبري از خودت نمي فرستي تا دل رنجديده من را مرهمي باشد"
گيرم زمنت فراغ من نيست *** پرواي سراي و باغ من نيست
آخر به زبان نيکنامی *** کم زانکه فرستيم پيامي؟
...در همين حال و هوا بود که از دور صداي آوازي شنيد. بدقت گوش داد. لحن اشعار برايش آشنا بود. آري! اين سخنان مجنون بود که در قالب اشعاري جانسوز از دهان مردي رهگذر بيرون مي آمد. اشعاري که حکايت از غريبي و دربدري مجنون داشت و بي خيال نشستن ليلي در باغ و بهار به دست افشاني.
حکايت از رميدن مجنون از غم فراق و آرميدن ليلي در بستر آرام خويش. اشعاري که آتش به جان ليلي زد:
مجنون جگري همي خراشد *** ليلي نمک از که مي تراشد؟
مجنون به خدنگ خار سفته است *** ليلي به کدام ناز خفته است؟
مجنون به هزار نوحه نالد *** ليلي چه نشاط مي سگالد
مجنون همه درد و داغ دارد *** ليلي چه بهار و باغ دارد
مجنون کمر نياز بندد *** ليلي به رخ که باز خندد؟
مجنون به فراق دل رميده است *** ليلي به چه راحت آرميده است؟
ليلي با شنيدن اين پيام چگرش کباب شد. از يکسو غم و غصه دربدريهاي مجنون رنجورش کرده بود و از سوي ديگر اين تصور مجنون که او آرام و بي خيال و فارغ از مجنون به زندگي راحتش ادامه مي دهد جانش را آتش مي زد...