نمایش پست تنها
  #7  
قدیمی 12-04-2007
کارگر سایت آواتار ها
کارگر سایت کارگر سایت آنلاین نیست.
ادمین در لباس کارگر!
 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 1,444
سپاسها: : 907

4,878 سپاس در 836 نوشته ایشان در یکماه اخیر
کارگر سایت به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

يکي از همراهان که ماجراي مجنون را مي دانست داستان را براي نوفل تعريف کرد:
"مي گويند در عشق دختري ازيکي از شهرهاي اطراف ديوانه شده و سر بکوه و بيابان گذاشته. روز و شب در اين حوالي مي گردد و با وزش هر باد يا عبور هر ابري از جانب شهر، بياد معشوقه شعر مي سرايد آنهم چه اشعاري! زيبا و جانسوز. مي گويند هر دو عاشق و دلداده هم بوده اند. اما اين مرد از سر جواني هر شب به کوي دختر مي رفته و به آواز بلند شرح عاشقي مي داده . تا اينکه به بهانه جنون ، او را زده اند و از شهر رانده اند. مي گويند خانواده اي شايسته و بلند مرتبه هم دارد بيچاره!"
نوفل از شنيدن داستان متاثر گشت. از اسب به زير آمد. به آرامي کنار مجنون نشست و دست نوازش ير سرش کشيد و در گوشش زمزمه کرد:
"پسرم! برخيز. من نوفل هستم. قهرمان داستانهاي عرب! نمي خواهي از ميهمانان تازه ات پذيرايي کني. نکند اينجا غريب نوازي رسم نيست!"
مجنون نوفل را مي شناخت. يعني اسم و رسمش را شنيده بود. در بازيهاي نوجواني، او هميشه نقش نوفل را بازي مي کرد و مقابل ديدگان ليلي چه افتخارها که نمي نمود. برگشت. با احترام دست نوفل را بوسيد و از او پوزش خواست. شروع کرد براي نوفل شعر خواندن. از بي رحمي روزگار، از نجابت و کرامت ليلي و از قداست عشق بي پايانشان به هم.
نوفل مثل يک دوست قديمي به حرفهاي مجنون گوش داد. در انتها گفت:
"خيالت راحت باشد که من ليلي را به تو باز مي گردانم. هيچ عاملي نمي تواند مقابل من مقاومت کند. من از حرفهاي تو نه تنها بوي جنون نمي شنوم بلکه کرامت و بزرگواري تو برمن ثابت شد. فقط يک شرط دارد و آن هم اينکه تو حرمت خويش نگاه داري و از اين بيابان گردي و غار نشيني دست برداري.
او را به زر و به زور و بازو *** گردانم با تو هم ترازو
گر مرغ شود هوا بگيرد *** هم چنگ منش قفا بگيرد
تا همسر تو نگردد آن ماه *** از وي نکنم کمند، کوتاه
مجنون پاسخ داد:
"اي نوفل! ممنون از محبتت اما اين که گفتي کاري بس سخت و دشوار است و من گمان نمي کنم حتي تو هم با وجود قدرت و بزرگيت بتواني مشکل مرا چاره کني. بزرگان بسياري در اين امر واسطه شدند و توفيق نيافته، نوميد گشتند و دست از من شستند. آنها دختري چون ماه را به مجنوني چون من نخواهند داد"
او را به چو من رميده خويی *** مادر ندهد به هيچ رويي
گل را نتوان به باد دادن *** مه زاده به ديوزاد دادن
او را سوي ما کجا طوافست؟ *** ديوانه و ماه نو؟ گزافست!!
بيا و از اين حديث در گذر. من توقعي از تو ندارم. همين که محبتت را از من دريغ نکردي و دوستانه و برادرانه به حرفهايم گوش نمودي برايم دنيايي ارزش دارد"
ار چشمه اين سخن سرابست *** بگذار مرا تورا ثوابست
تا پيشه خويش پيش گيرم *** خيزم، پي کار خويش گيرم
اين سخنان مجنون، نوفل را در عقيده کمک به او و رساندن ليلي و مجنون به همديگر استوارتر کرد. دستان مجنون را در دستانش گرفت و سخت فشرد. به خداوندي خدا و رسالت رسول سوگند ياد کرد و با مجنون ميثاق بست که تا معشوقه را به دلداده نرساند از پاي ننشيند. شرطي را که در ابتدا گفته بود دومرتبه تکرار کرد.کمي صبر و قرار از طرف مجنون لازمه رسيدن به هدف است:
نه صبر بود نه خورد و خوابم *** تا آنچه طلب کنم بيابم
ليکن به توام توقعي هست *** کز شيفتگي رها کني دست
بنشيني و ساکني پذيري *** روزي دو سه، دل بدست گيری
مجنون که صحبتهاي مردانه و محکم نوفل را شنيد در قلبش روزنه اميدي يافت. رسيدن به ليلي خيلي بيشتر از چند روزي خون جگر خوردن، صبر کردن و دم بر نياوردن ارزش داشت. شرط نوفل را قبول کرد. بر ترک اسب او نشست و به سوي قرارگاه نوفل شتافتند.
نوفل از مجنون در خانه خود، پذيرايي مي کرد لباسهاي فاخر به او پوشانيد و او را هميشه در کنار خود مي نشاند. مجنون در مدت کوتاهي قدرت گذشته و چهره و اندام زيبا و متناسب خود را باز يافت. از آنجا که صاحب هوش و ذکاوتي خاص بود حسابهاي مالي نوفل را سر و ساماني داد و هر روز نزديک غروب به جوانان تعليم شمشيربازي و تيراندازي و به نوجوانان خواندن و نوشتن آموزش مي داد.
چون راحت پوشش و خورش يافت *** آراسته شد که پرورش يافت
شد چهره زردش ارغواني *** بالاي خميده خيزراني
مجنون به سکونت و گراني *** شد عاقل مجلس معانی
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید