... دو ماهي به همين ترتيب گذشت. نوفل بدون مشورت با مجنون، هيچ کاري انجام نمي داد. حضور او برايش خوش يمن و پر برکت بود. از اينکه خداوند مجنون را سر راه او قرار داده بود خشنود و شاکر بود.
يک روز که نوفل و ياران به شادي کنار هم نشسته بودند نوفل رو به مجنون کرد و گفت:
"عزيزم، قيس! چندي از آن اشعار روح افزايت را برايمان بخوان تا مجلسمان نشاطي صد چندان يابد"
مجنون تاملي کرد و في البداهه سرودي سرود در شکايت از نوفل و فراموش کردن عهدي که با او در گوشه آن غار بست. از اينکه نوفل ظاهر او را مي بيند و از دل نزارش خبري نمي گيرد سرخورده و مغموم بود:
اي فارغ از آه دودناکم *** بر باد فريب، داده خاکم
صد وعده مهر داده بيشي *** با نيم وفا نکرده خويشي
صد زخم زبان شنيدم از تو *** يک مرهم دل نديدم از تو
صبرم شد و عقل، رخت بر بست *** درياب وگرنه رفتم از دست
از جاي برخاست و ادامه داد:
"از کسي چون نوفل توقع و انتظار فراموش کردن عهد را نداشتم. تو با من شرطي بستي. از من چيزي خواستي و به من تعهدي دادي. من به قولم عمل کردم اما در اين مدت حتي يکبار از تو در مورد قول و قرارت چيزي نشنيدم! من همانند تشنه اي هستم که به اميد يافتن آب زندگاني همراه و همنفس شما گشته ام. اگر قصد کمک بدين تشنه کام را نداريد رهايش کنيد تا به درد خويش بميرد"
آتش سخنان مجنون در جان نوفل نشست و او را شرمنده فراموشکاري خود کرد. سريع دستور داد لشکري از مردان جنگي مهياي سفر شوند. مجنون را به محبت نواخت. از او پوزش خواست و قول داد فردا صبح قبل از طلوع سپيده دم حرکت کنند. حرکت به سمت شهر ليلي.
غروب روز بعد به دروازه شهر رسيدند. نوفل دستور اطراق داد و سريع قاصدي فرستاد به سمت خانه ليلي و مقصود و خواسته خود را بيان کرد:
"اينک نوفل و لشکري آماده نبرد بر دروازه هاي شهر منتظرند. يا ليلي را به او سپاريد تا او را بدانکه سزاوار اوست برساند و يا براي جنگ با شمشيرهاي عريان ما آماده شويد."
باورش آسان نبود با اينحال جواب پدر ليلي روشن بود:
"نه دختر من کالاست و نه خانه ام تجارتخانه که عده اي به هواي راهزني شبانه بر آن هجوم آورند. اگر خيال ديدن روزهاي ديگر را داريد از همان راهي که آمده ايد بازگرديد"
دادند جواب کاين نه راهست *** ليلي نه کليچه، قرص ماهست
کس را سوي ماه دسترس نيست *** نه کار تو، کار هيچکس نيست
قاصد که برگشت پدر ليلي بزرگان شهر را جمع کرد. همه شگفت زده و حيران شده بودند:
"نوفل؟! از او جز خاطرات و سابقه اي روشن چيزي در ذهن ها نقش نبسته. چطور ممکن است؟!"
يکي از نگهبانان جوان خانه ليلي از ميان برجست و گفت: "آنچه واضح است اينکه نوفل و سپاهيانش اينک بر دروازه شهر آماده هجومند. قاصدش را گروهي ديديد و پيامش را شنيديد. او هم انسان است و لابد هوي و هوس بر او غلبه کرده است. از کجا معلوم که داستان قيس بهانه اي نباشد تا او خود راهزن ناموسمان شود؟"
نتيجه اين شد که ليلي بعنوان نماد آبروي شهر مي بايد محافظت شود. تا صبح فردا فرصت اندکي بود تا تعدادي مبارز را براي دفاع از حرمت و آبروي شهر به پيشواز سپاه نوفل روانه کنند.
هنوز نشسته بودند كه قاصد نوفل براي بار دوم و اينبار براي اتمام حجت بازگشت. پاسخ اما همان بود.
نوفل كه از عدم تامين خواسته اش به شدت عصباني شده بود نقشه حمله فردا را در ذهن مرور مي كرد. از طرفي گروهي از فدائيان شهر قول دادند كه تا تجهيز سپاهي كامل، براي دفاع از شهر در مقابل حملات نوفل مقاومت كنند.
با طلوع خورشيد فردا جنگ سختي بين دو طرف در گرفت. آرايش ميدان نبرد حاكي از هجوم نوفل و دفاع مدافعين شهر داشت. اما مجنون در اين ميانه نمي دانست چه كند. از طرفي به نوفل جهت رسيدن به خواسته اش دل بسته بود و از طرف ديگر، شمشير كشيدن بر خانواده و سپاه ليلي را جايز نمي دانست. از آنجا كه ليلي براي او عزيز بود تمام اطرافيان و وابستگان و مدافعان او هم برايش عزيز و گرامي بودند. اگر از نوفليان خجالت نمي كشيد در صف مدافعان شهر در مي آمد و با نوفل مي جنگيد. هر گاه يكي از مدافعين شهر جراحتي بر مي داشت سريع خود را به بالين او مي رسانيد و به مداواي او مشغول مي شد. هر گاه شرايط نبرد به نفع مدافعين تغيير مي يافت شروع به تشويق و تحسين آنها مي كرد و اگر مي ديد يكي از سرداران نوفل بي محابا تيغ مي زند و پيش مي رود، بي درنگ خود را به او مي رساند و با خواهش و التماس از او مي خواست دست از پيشروي بردارد!!
آنقدر اين حالت عجيب را ادامه داد كه بالاخره سرداري از نوفليان بي طاقت شد، از اسب به زير آمد، نگاهي خشمناك به او انداخت و گفت:
“اي جوانمرد! اين همه رنج و تعبي كه مي كشيم از پي برآوردن مراد دل توست. چگونه است كه اينك دل بر سپاهيان دشمن بسته اي و اميد بر شكست ما؟!”
مجنون پاسخ داد:
“كدام دشمن؟ كدام جنگ؟ اگر منظور شما، مراد دل من است كه او آنطرف ميدان است! من از آن سو فقط بوي محبت، بوي عشق، بوي يار مي شنوم. چگونه مي توانم بروي محبوب خويش شمشير بكشم“
ما از پي تو به جان سپاري *** با خصم ترا چراست ياري؟
گفتا كه چو، خصم، يار باشد *** با تيغ مرا چكار باشد
از معركه ها جراحت آيد *** اينجا همه بوي راحت آيد
ميل دل مهربانم آنجاست *** آنجا كه دلست جانم آنجاست...
نوفل همچنان مي غريد و مصاف مي كرد. چيزي نمانده بود به دروازه هاي شهر برسد كه غروب خورشيد مجالش نداد ...