نمایش پست تنها
  #66  
قدیمی 04-20-2009
دانه کولانه آواتار ها
دانه کولانه دانه کولانه آنلاین نیست.
    مدیر کل سایت
        
کوروش نعلینی
 
تاریخ عضویت: Jun 2007
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 12,701
سپاسها: : 1,382

7,486 سپاس در 1,899 نوشته ایشان در یکماه اخیر
دانه کولانه به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

خانم ((جین دورتر )) زنی 47 ساله و ثروتمندی بود که از هر اتفاقی و هر چیز جالبی که می دید تقلید می کرد تا به این طریق مورد توجه همه باشد . به همین خاطر نیز آن شب وقتی از مهمانی منزل خانم ((پاترسون)) بیرون آمد . فکرش فقط یک چیز بود : من هم باید مانند خانم (( پاترسون )) پیر یک طوطی سخن گو داشته باشم تا با شیرین زبانی هاش مهمان هایم را به وجد بیاوره .
به همین خاطر صبح روز بعد صبحانه نخورده و ناشتا با عجله سوار ماشین شد . و به طرف راسته ی پرنده فروشان راه افتاد .
آقای (( هنریک )) حتی هنوز مثل روز های قبل لباس کارش را نپوشیده بود که در مغازه اش باز شد و با یکی از مشتری های ثروتمندش رو به رو شد . خانم جین بدون مقدمه چینی گفت : (( سلام آقای هنریک من یک طوطی می خوام ... یک طوطیه سخن گو که خوب حرف بزنه و مهمونام رو سرگرم کنه . ))
آقای هنریک نیز یک طوطی خوب را که مطمئن بود حرف می زند داخل قفس گذاشت و به دست زن داد و صد و سی دلار را که گرفت به او گفت : (( یکی از خوش صحبت ترین طوطی های مغازه ام را بهتان دادم خانم دورتر ! ))
زن نیز با خوشحالی پرنده را به خانه برد اما صبح زود با دلخوری به مغازه برگشت و گفت : (( این طوطی که صحبت نمیکنه ! )) صاحب مغازه گفت : ((ببینم خانم آیا در قفس اون آینه گذاشتین ؟ طوطی ها عاشق آینه هستند . ))
زن خوشحال شد و یک آینه ی مخصوص خرید و رفت اما دوباره فردا سر و کله اش پیدا شد که بابت حرف نزدن پرنده ناراحت بود .! صاحب مغازه پرسید : ((راستی شما برای او داخل قفس تاب گذاشتین ؟ طوطی ها وقتی سوار تاب میشن به ذوق میان و حرف می زنن .! )) زن لبخندی زد و یک تاب قشنگ و جمع و جور هم از مغازه ی مرد خرید و به خانه اش رفت . اما روز سوم هم برگشت و این بار بر سر مرد فریاد زد : (( جرا من رو مسخره کردین ؟ )) اما مرد پرنده فروش جا نزد و دوباره گفت : (( فهمیدم لابد برای طوطی بیچاره نردبون نگذاشتین این پرنده ها عاشق بالا رفتن از پله هستن . )) زن این بار نیز سفارش مرد را اجرا کرد و این در حالی بود که خود مرد هم متعجب بود که چرا آن طوطی که برایش اینقدر حرف می زد برای این زن حرف نمی زند !
تا اینکه زن ثروتمند روز چهارم هم آمد اما با چشم گریان و گفت : (( طوطی بیچاره ام مرد ! )) مرد پرنده فروش که متحیر شده بود پرسید : (( یعنی می گویید که تا لحظه ی مرگ هک حرفی نزد ؟ )) زن فین فین کنان گفت : (( چرا فقط این جمله را کفت : فرق طوطی ها با آدم ها اینه که ما دنبال هفت دست آفتابه لگن نیستیم ... )) ولی من منظورش رو نفهمیدم آقای پرنده فروش .. آیا شما متوجه شدین ؟
مرد پرنده فروش خندید او فهمید که زن ثروتمند احمق در این چهار روز همه جور سور و سات را برای طوطی بیچاره فراهم کرده . اما برایش غذا نگذاشته !
__________________
مرا سر نهان گر شود زير سنگ -- از آن به كه نامم بر آيد به ننگ
به نام نكو گر بميــرم رواست -- مرا نام بايد كه تن مرگ راست



پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید