سلام
وای این جا چه تاپیک خوبیه!چرا من تا حالا ندیده بودم.(یکی نیست بگه اخه نیست که خیلی میایی سایت .حالا حرفم میزنی.!!!!)
من خاطره دیروز را میگم.
صبح ساعت 7 طبق معمول از خواب پا شدم.و مشغول کار خونه بودم تا شب.یادش بخیر زمانی که می رفتم سر کار مجبور بودم ساعت 6 صبح از خواب بیدار بشم و کار را شروع کنم.الان هم که دیگه سر کار نمیرم و به دلایلی خانه نشین شدم!! برایم فرقی نداره به صبح بیدار شدن عادت کردم و هر کاری کنم بیشتر از ساعت 7-8 صبح نمی تونم در تختخواب بمونم.
خلاصه صبحانه خوردیم و طبق معمول اقا نیما تشریف بردن بیرون و بنده تو سر و کله خودم زدم تا ظهر که تشریف بیارن و به اتفاق هم رفتیم بیرون و یک مقدار خرید کردیم و امدیم خانه.راستی یک فیلم هم دیدم که اسمش بنجامین بتن بود .یک فیلم خیلی عجیب و غریب بود ولی من خوشم امد خلاصه تا شب سرمون به فیلمه گرم بود.و بعد شام و طبق معمول لالا.
ولی امروز به جایش می خواهیم بریم ددر.و خوش باشیم.انشالله به شما هم خوش بگذره و ادینه خوبی داشته باشین.
خدانگهدار تا فردا.
__________________
شیشه ای میشکند... یک نفر میپرسد که چرا شیشه شکست
آن یکی میگوید شاید این رفع بلاست !
دل من سخت شکست ... هیچ کس هیچ نگفت .... غصه ام را نشنید !
از خودم میپرسم : ارزش قلب من از شیشه ی یک پنجره هم کمتر بود ؟
|