در سراب اين خاك
آينه اي فتاده بود از جنس ململ تسليم
و من نقش خود به نگونساري در آن
از روزني دور
به تاب خيال مي بافتم
و جز پوسته اي نازك و به بند تار عنكبوت اوهام
اسير و در بند
و مخمصه اي نا گزير
هيچ
عايدي نبود
غرش ابري رسيد وهمناك و سهمناك
آنقدر كه تكاپويش
در اوج انحطاط خيالم
پوسته نازك را
خرد كرد و فرو ريخت
و باران آن سراب اسفناك را
به بركه اي سراسر آب
بدل كرد
و نقش خود در آن آينه از نزديك ديدم
چه زيبايم من...
..................
خيالت را من با خودم خواهم برد
آهنگ صداي بغضدارت را به گوش آويزان خواهم کرد
دلت را آن اسير شبگرد تنها را
براي روزهاي سرد و گيج پاييز
در پنهان ترين گنجينه شبهايم نهان خواهم ساخت
چقدر دير شده من بايد بروم.....