منبع دانشنامه اسلام
رجوع کنید به دهخدا، واژة نوشدارو ؛ نیز رجوع کنید به نوشْگیاه ] = مُخلِّصه [ در دنبالة مقاله ).
ماهیّت و منشأ پادزهر . از قدیمترین نوشته های موجود در دورة اسلامی دربارة پادزهر چنین بر می آید که نوعی
(یا نوعهایی ) خاصّ از آن منظور و معروف بوده است ، اما تصریحی به ماهیت حقیقی آن (آنها) یافت نمی شود. بعض منابع متأخرتر دو گونة «مَعدِنی » (کانی ) و «حیوانی » (جانوری ) را تشخیص کرده اند.
1) پادزهر کانی . ذکر پا(د)زهرِ (ظاهراً یا محتملاً) کانی در آثار دورة اسلامی گویا «نخست در بعض نوشته های هِرمِسی (که به چاپ نرسیده ) و نوشته های منسوب به ارسطو (که بعضاً به چاپ رسیده ) یافت می شود» ( د. اسلام ، چاپ دوّم ، مقالة zahr" ¦ "Ba ). همچنانکه ابوریحان بیرونی (362ـ440) گفته است (1374 ش ، ص 323)، آنچه به این نام ] یعنی «حَجَر الباذزهر»، لفظاً «سنگِ پادزهر» [ معروف بود «اوائل » ] = حکیمان یونانی و پیروان متقدّم آنان در دورة اسلامی [ سنگی معدنی دانسته اند اما صفات و نشانهای آن را ایضاح نکرده اند (خودِ بیرونی هم نظری دربارة ماهیت آن نداده است ). معتبرترینِ تألیفات این «اوائل » دربارة سنگهای گرانبها نزد دانشمندان دورة اسلامی کتاب الاحجار (منسوب به ) ارسطو(طالیس ) بود که «بازهر» در آن با عنوانِ «حجر البازهر» و در شمار کانیهایی چون الماس و فیروزه و سنگ سُنباده ، اما بی ذکر ماهیت آن ، به وصف آمده است (ص 104ـ 105؛ متن مشروحتری را ابن بیطار ] ج 1، ص 81 ـ 82 [ نقل کرده است ). «ارسطوطالیسِ» مفروض دربارة آن ، از جمله ، می گوید (با التقاط و تلخیص از هر دو متن ): «سنگی نفیس و شریف است . به طبع ] از لحاظ پزشکی بُقراطی و جالینوسی [ گرمایی معتدل دارد. برای همة زهرها ـ چه گیاهی چه زهرنیش و گزش جانوران زیانکار ـ سودمند است .» سپس دربارة چگونگی کُنش زهرها در تن آدمی توضیحی می دهد ظاهراً دالّ بر این که زهرها خون را لخته می کنند («آن را مانند گوشتِ جوشانده می گردانند»)، که مَجاری «ریحِ حیوانی را در تن می بندد» (به اصطلاح کنونی ، آمْبولی ). اگر، پیش از پراکنده شدن زهر در سراسر تن ، به اندازة دوازده جو از بازهر بسایند و به مسموم بخورانند، زهر به وسیلة تعرّق از تن بیرون می آید. طرزهای دیگر استعمال حجر البازهر: آویختنِ آن در گردنبندی یا نگه داشتنِ آن همچون نگین در انگشتری و، در وقت لزوم ، گذاشتنِ آن در دهان شخص مسموم (برای مکیدن ) یا بر زخمگاه زنبور و کژدم و مار؛ پاشیدنِ سودة آن بر زخمگاه این جانوران زهر را جذب می کند (البته تا زهرِ کشنده در همة تن نپراکنده باشد). به روایت این مؤلف ناشناس ، حجر البازهر به رنگهای بسیار ــ از جمله ، زرد، خاکی رنگ و «مُنَکَّت » (خال خال ) ــ یافت می شود. بازهر زردِ یکدست و، پس از آن ، گونة خاکی رنگ از همه بهتر است . «معدن » بازهر ] زرد؟ [ در خراسان ، هند، چین و مشرق ] کذا [ است . بهترین جنس ِ آن ، مشرقی ] کذا [ و خراسانی است . «سنگهای بسیار دیگری هست ] که به جای حجر البازهر حقیقی معروض می شوند [ اما خاصیّت و کنش آن را به هیچ روی ندارند.» آزمایش حجر البازهر حقیقی : گذاشتنِ آن بر «حمة » (نیش ) کژدم آن را از کار می اندازد؛ ریختنِ دو جو از سودة آن با آب در دهان افعیها و مارها، آنها را خفه کرده می کُشد. گفتنی است که تیفاشی (ص 122) بازهرِ موصوف در کتاب الاحجار را در مبحث پادزهر جانوری آورده است .
دربارة ماهیت پادزهر کانی ، نویسندة حاضر دو مطلب در منابع موجود یافته است : یکی در رسائل إخْوان الصّفاء (تألیف در سدة چهارم ، تخمیناً میان سالهای 350 و 375)، که ، به قرینة وصف نادرستِ چگونگی تکوّن عنبر، بطلانِ آن آشکار است : اخوان الصفاء «بازهر» را، همچون عنبر، «طَلّ» (= شبنم ) منعقدی دانسته اند، فقط با این تفاوت که «عنبر طلّی است که بر سطح آب دریا واقع می شود و در زمانی معلوم و در جایهایی مخصوص منعقد می گردد ] اما [ بازهرات ] = پادزهرها [ طلّی است که بر بعض سنگها واقع می شود و سپس در شکافهای آن سنگها رسوخ کرده در جایهایی مخصوص و زمانی معلوم منعقد می شود ] ! [ » (ج 2، ص 104). مطلب دوم ، که معقولتر می نماید، در تذکرة انطاکی (متوفی 1008) است («باکزهر» ] کذا [ ، ص 98): «المُعلّم ] = معلّم اول ، ارسطو؟ [ چنین تقریر کرده که باکزهر معدنی در اقاصی چین و در منتهای هند در نزدیکی سرندیب ] = سیلان ، سریلانکا [ از ] آمیزة [ جیوه و گوگردی پدید می آید که رطوبت بر آنها غلبه و گرما آنها را منعقد کرده است ] ! [ .»
به هر تقدیر، آنچه بیرونی ، ابن بیطار، نصیر الدین طوسی (597 ـ672) و جز ایشان از مؤلفان دیگر نقل کرده اند همه عمدتاً دربارة گونه ها، خاستگاه (جغرافیایی )، خواص ، و شیوه های شناخت با(د)زهر سَره از ناسَره است ، مثلاً (به نقل ابوریحان بیرونی ، 1374 ش ، ص 324ـ 325): جابر بن حَیّان (سدة دوم ؛ در کتاب النُّخَب فی الطلسمات ) معدن آن را در کوه زرند در کرمان اما حمزة بن حسن اصفهانی (280ـ360) و نصر بن یعقوب دینوری (همروزگار آل بویه در نیمة نخست سدة چهارم ) در «اقاصی هند و اوائل چین » ذکر کرده اند. جابر چهار رنگ آن ــ سبز چغندری («أخضر سِلْقیّ»)، زرد، و ] سبز [ مایل به سفیدی یا سرخی ــ و حمزه و نصر پنج رنگ ــ سفید، زرد، سبز، خاکی رنگ و «مُنکَّت » ــ آن را شناخته اند. از این میان ، نصر گونة «منکّت » را مُرَجَّح بر دیگر گونه ها دانسته و مقدار خوراک آن را برای مسمومان دوازده جو معین کرده است . جابر نوعی را ذکر کرده که توخالی («أجوف ») است اما حاوی چیزی موسوم به «مُخاط الشیطان » ( رجوع کنید به دنبالة مقاله ) که به آتش نمی سوزد. محمد زکریای رازی (250ـ 313؛ در کتاب الطّب المُلوکی ) می گوید که گونه ای «بادزهر حَجَری » به رنگی مایل به زردی و سفیدی و مانند «شَبّ یَمانی » (زاجِ یَمَنی ) سُسْت دیده بود که بیش از هر پادزهر ساده یا مرکّب دیگری ، در برابر (زهر) بیش * مُقاوم بود. ابوریحان بیرونی (1374 ش ، ص 325)، همچنین ، شاید به نقل از ابوالحسن احمد بن محمد طبری ترنجی (پزشک رکن الدوله از آلِ بویه ] 320ـ366 [ ، مؤلف المُعالجات البُقراطیّة )، روایت کرده که از طوس نظایر سنگ پادزهر که خاصیت پادزهر نداشتند آورده می شد و از آنها «نُصُب سَکاکین » (دسته های کارد) می تراشیدند و می ساختند. ابوریحان بیرونی ، دربارة آزمایش اصالت سنگ پادزهر، چند شیوه را از بعض منابع (نامذکور) نقل کرده است ، از جمله : سودة پادزهر اصیل شیر را «می بندد»؛ پادزهر را برسنگی که زردچوبه برآن سوده باشند، بسایند: اگر رنگ زردچوبه به سرخی گرایید، پادزهر اصیل و خوب است ، والاّ ، نه ؛ و (از قول عطارد بن محمد حاسِب ] سدة سوم [ ) سنگ پادزهر اصیل در آفتاب «عَرَق می کند» (همانجا).
عموماً خاصیت اصلی پادزهر کانی را خنثی سازی «همة زهرها» دانسته اند ( رجوع کنید به «ارسطوطالیس » مذکور در بالا)، اما تیفاشی (به نقل از کسانی نامشخص ؛ ص 117) می گوید که «فقط برای نیش کژدم سودمند و از همه ] کنشهایی [ که در کتابها برای پادزهر جانوری ذکر کرده اند، قاصر است ». وی شیوه ای سحرآمیز را از «یکی از حکیمان اوائل » در مورد استفاده از سنگ پادزهر برای درمان نیش عقرب نقل کرده است (ص 127ـ 128): پادزهر منظور را به جای نگین در انگشتری زرّینی بگذارند و «وقتی که قَمَر در بُرج عقرب و عقرب در یکی از وَتَدهای طالع باشد»، صورت عقربی را دَر/ بَر آن نگین نقش کنند. سپس ، باز هنگامی که قمر در عقرب باشد، نگین منقوش را بر قُرصهای کُندُرِ جویده شده طبع کنند. بَلع یکی از این قرصها مانع زیان نیش کژدم می شود و کژدم زده درمان می یابد.
تیفاشی دربارة سنگ پادزهری که خود در عراق دیده و آزموده بود ( رجوع کنید به دنبالة مقاله ) می گوید که طِلای سودة آن با آب بر «جای آماسیدة کبود شده بر اثر ضربه یا سَقْطه ، در کمتر از یک شبانه روز آماس و دردش را رفع می کند و کبودی را به رنگ طبیعی باز می گرداند» (ص 118). دیگر خواص درمانی : لیسیدنِ «عَرَق » مذکورِ سنگ پادزهر برای تلهّب تب شدید و برای چشم درد سودمند است (عطارد بن محمد، به نقل ابن بیطار، همانجا)؛ «بادزهر بسیار گرم است ... خوردن یک ششم مثقال از آن ، ضعف قلب ناشی از هَمّ (= غم ، نگرانی ، دلهره ) را درمان می کند» (به نقل همو از مؤلفی نامشخص ، همانجا). نصیر الدین طوسی ، در تنسوخ نامة ایلخانی ، که بیشتر مبتنی بر الجماهر بیرونی است ، سنگ پادزهر «آزموده و مجرَّب »ی به رنگ زرد و سبز را ذکر کرده است که در ولایت اَلَموت یافت می شد و خوردنِ سودة آن ، علاوه بر خاصیت پادزهری ، اسهال را
باز می داشت و قوّت دل می داد، و پاشیدنِ آن بر «ریشهای بد و کهن » اینها را التیام می داد (ص 131). برای سنگ پادزهر، مانند هر مادّة دارویی دیگری ، بتدریج ، خواص درمانی (واقعی یا موهوم ) دیگری کشف کردند. مثلاً، حکیم مؤمن (در تحفة المؤمنین ، تألیف در 1080)، از جمله ، چنین می گوید (ص 138ـ 139): «مُراد اطباء ] از بادزهر [ حجری است کانی ... که به عربی حَجَر السَّم نامند. ] این حجر [ در حرارتْ معتدل ، در آخرِ ] درجة [ دوّم خشک ... و موافق جمیع اَمزجه است . مداومت در خوردن آن هر روز به قدر یک قیراط یا یک دانگ ، حافظِ صحت ، مانع ضرر هوای وبائی و اختلاف میاه و اهویه ] = آبها و هواها [ ، مقوّی دل و اعضاء رئیسه و اعصاب و مفاصل ، مُبهّی ، حافظ حرارت و رطوبت غریزی ... محلّل اورام بارده و حارّه ، و جهت خفقان بغایت مجرّب است .» برای خواصّ بر افزودة سپسین رجوع کنید به عقیلی علوی شیرازی ، مخزن الادویة (تألیف پس از 1190؛ ص 198ـ 199)، که ضمناً می گوید: «نام دیگر آن ، زهرْ مُهره و در بعضی لغات ... حَجَر قیطاس ] کذا [ است ».
آنچه دربارة «معدن » سنگ پادزهر از مؤلفان مختلف نقل کردیم ظاهراً مبتنی بر علم و اطلاع شخصی آنان نبوده است . یگانه مؤلفی که شخصاً «معدنِ» آن را (محتملاً گونه ای از آن را) دیده و خاصیت آن را ( رجوع کنید به سطور پیشین ) آزموده ، تیفاشی است ، که شهادت عینی او برای تاریخ کانی شناسی ارزشمند است (ص 117ـ 118): «گفته می شود که آن را از چین می آورند ] اما [ من خودم به معدن آن در نواحی مرزی بین جزیرة ابن عُمَر ] کذا؛ شهری در شمال موصل در عراق [ و موصل و ] نیز [ در حدود ارمنستان برخوردم . ] بازهر معدنی [ در آنجا بسیار است و ] تخته [ سنگهای بزرگی از آن یافت می شود... که وزن هر یک به یک من ، دو من و بیشتر می رسد. ] نمونه هایی که من دیدم [ سفید و دارای خالهای زرد و جز آن ] بود [ » (سپس تجربة خود را دربارة یگانه خاصیت درمانی آن ] رجوع کنید به مذکور در بالا [ تصریح می کند).
دربارة «مُخاط الشیطانِ» مذکور از قول جابر بن حیّان ، ابوریحان بیرونی نکاتی به میان آورده (1374 ش ، ص 326ـ 327) که ظاهراً بر خَلط گونه ای از «سنگ پادزهر» با کانیهای نَسوزی مانند آسْبِسْت و آمیانْت (اصطلاحاً، «پنبة کوهی / نسوز») دلالت می کند. می گوید که از «غَزْل » (= الیاف ، تارها، رشته ها) «مخاط » مزبور «شستکات »ی (جمع شستکة ، «دستمال » در اصطلاح امروزی ) ساخته می شود که «اَکاسِرَة ] کِسْری 'ها = شاهان ساسانی [ آن را آذَر شُسْت می نامیدند». سپس «شستکة » سفیدی را ذکر می کند که در سال 390 از ناحیة زَرَند و «کومونات » ] ؟ [ برای «استاد هُرمز، متولی جنگ کرمان » برده شد، که چون آلوده و پلید می شد، در آتش می انداختند: آتش پلیدیهای آن دستمال را پاک می کرد اما خودِ آن نمی سوخت . شستکة مذکور (که به گونة معرّب شُسْتَجَة و به همان معنی نیز ضبط شده است ؛ رجوع کنید به برهان ، واژة شُسته ) مرکّب از شستک و تاء وحدت ، و شُستَک ( > فارسی میانه ustag/k § s ) صفت مفعولی از مصدر شُستن (= فارسی میانه ustan § s ) است . «آذر شست »، لفظاً به معنای « ] به [ آذر (= آتش ) شسته ] شده [ »، را می توان گونة فارسی نویِ ustag § dar-s ¦ a * فارسی میانه دانست ، که ظاهراً به منسوجی با الیاف نسوزِ آسبست یا آمیانت گفته می شده است ( رجوع کنید به یاقوت حموی ] ج 1، ص 529 [ که در وصف شهر بَدَخشان می گوید که در آنجا «حَجَر الفَتیلَة » ] لفظاً، «سنگ فتیله » [ ای هست مانند «بَرْدی » ] = پاپیروس [ که با آن ، بجز فتیلة چراغ ، دستمالهای کُلُفت برای خوان می بافتند، که چون پلید می شدند، برای پاک شدن در آتش انداخته می شدند). انستاس کرملی (در تعلیقات بر نُخَب الذخائر ابن أکفانی ، ص 124) می گوید که «آنچه لغویان طَلْق می نامند یاقوت حموی حجر الفتیلة و ابوریحان بیرونی مخاط الشیطان و غَزْل السَعالی نامیده است ».
2) پادزهر جانوری . دربارة پادزهر جانوری اطلاعات دقیقتری ، هرچند گاهی متناقض و حتی همانند آنچه دربارة پادزهر کانی گفته شده ، در منابع دورة اسلامی یافت می شود. دربارة منشأ یا ماهیت آن ، به طور کلّی ، اتفاق آرا هست : مادّه ای است که در بعض اندامهای بعض جانوران (بویژه نشخوارکنندگان ) بتدریج ، متحجّر می شود و شکل می گیرد. اختلاف دربارة جنس جانوران و محلّ تحجّر است . نشخوارکنندگانِ منظور عمدتاً اَیِّل (= گوزن )، تَیْس (= پازن ؟) و وَعْل (= بز کوهی ؟) بودند، که «سنگ » پادزهری آنها به شرح زیر است .
الف ) حَجَر الایِّل (لفظاً، «سنگ گوزن »). مفهوم حقیقی واژة اَیِّل (نیز به گونه های اُیَّل و اِیَّل )، همچون نامهای بسیاری دیگر از جانوران در منابع قدیم ، دقیق و قطعی نیست . لغت نویسان معمولاً آن را مترادف وَعْل / وَعِل دانسته اند (مثلاً رجوع کنید به زمخشری ] ج 1، ص 450 [ : وَعْل = «بُزکوهی »، اِیَّل = «نَرِ بُز کوهی »)، اما وصفهای جانورشناسان دورة اسلامی از ایّل این معنی را کاملاً تأیید نمی کند، بلکه رفتار و ویژگیهایی که برای آن ذکر کرده اند بیشتر مربوط به گَوَزن می شود ( د. اسلام ، چاپ دوم ، مقالة «ایّل »؛ مَعلوف نیز ] ص 58، واژة Cervus [ ایّل را به معنای گوزن گرفته است ). حکیم مؤمن (ص 139)، ایّل را «گاوِ کوهی » خوانده است .
ابن جُمَیْع (متوفی 594)، از پزشکان صلاح الدین ایّوبی ، در کتاب الاءرشاد إلی ' مَصالح الانفُس و الاجساد می گوید (تلخیص از نقل ابن بیطار، ج 1، ص 82): پادزهر جانوری در قلب ایّل متکوّن می شود؛ از دیگر انواع پادزهر بهتر است ، چنانکه حتی اگر آدمیِ تندرست ، برای احتیاط و پیشگیری ، هر روز نیم دانگ از سودة آن بخورد، در برابر زهرهای کُشنده مقاوم و مصون می شود. «عوارض جنبی » (به اصطلاح امروزی ) هم ندارد و زیانی به کسان گرمْ مزاج و نحیف نمی رساند. تیفاشی ، نویسندة مفصّل ترین وصف پادزهر جانوری در مآخذ ما (ص 119ـ141)، می گوید آن ایّلهایی که پادزهر در آنها یافت می شود، «در فارس و چین » زندگی می کنند و، بنا بر روایتی ، خوراک اصلی آنها بچه های مارهای سمّی است . دربارة اندام محل تکوّن پادزهر در ایّلها، تیفاشی سه نظر را نقل و بررسی کرده است : 1. عقیدة مذکورِ ابن جُمیع ، که تیفاشی آن را نادرست دانسته است . 2. در مَرارة (= صفراء، کیسة صفراء) آنها. تیفاشی نیز، همچون دیگر «اَرباب خُبرت و جوهریان حاذقِ» روزگار خود، این نظر را درست دانسته است ، به سه دلیل : احتمال تکوّنِ «سنگ » در کیسة صفرای آدمی و بسیاری از جانوران هست ؛ پادزهر جانوری ای که از چین می آوردند مزة تلخ ویژة مراره را داشت ؛ دیگر این که پادزهری را بریدند و در میان آن «حشیشه »ای (= یک ریزة علف ) یافت شد که سنگ بتدریج گِرداگرد آن متشکّل شده بود. 3. در مخرج مَجاری اشک گوزنهایی موجود در مَرْعَش («در مرزهای بین حَلَب و آناطولی »). تیفاشی نحوة تکوّن این سنگ سرشکی و خواص آن را از قول امیر آن دیار (سلطان قلج بن ارسلان ) ذکر کرده است : افراط در خوردن مارهای سمّی خارشی در تن ایّلهای مزبور پدید می آورد، که جانور برای رفع آن ، تا نزدیک چشمها در آب برکه ای فرو می رود؛ بدینسان بُخاری «رَطب » از همة تن به چشمهایش صعود می کند و به صورت آب (اشک ) از دو مجرای اشک او بیرون می آید، که در مجاورت هوا منجمد و متحجّر می شود و به موهای اطراف بینی جانور می چسبد. با تکرار این فرآیند، مجموع اشکهای متحجرِ متراکم بتدریج چندان سنگین می شود که یا خودبه خود می افتد یا جانور با مالیدن سرخود به درختی یا سنگی ، آن را از خود می اندازد. کسانی این سنگهای اشکی را می جویند و گِرد می آورند. نمونه ای که سلطان مذکور با خود می داشت و به تیفاشی نشان داد «گِرد، زرد رنگ و به اندازة یک فندق بزرگ » بود. سلطان در بارة خاصیت آن گفت که چون آن را بر جای گزش یا نیش جانوران زهرناک بگذارند، آن سنگ به آنجا می چسبد و، پس از این که همة زهر را جذب کرد، خودبه خود می افتد! تیفاشی می افزاید که در آن ایّلها «اجتماع ضدّین »ی هست که «از اَعْجَب عجائب حکمة الله » است ، زیرا در حالی که اشک متحجّر «ایّلهای موجود در مشرق و مغرب » ] کذا [ پادزهر است ، در طرف دُم آنها «عُقده »ای (= غدّه ای ؟) هست حاوی زهری کُشنده ؛ برخی از «شاهان مشرق و مغرب » از شکارگران می خواستند که «عقدة » مزبور را ببُرند و برای خزاین ایشان بفرستند ] ظاهراً برای مسموم کردن و کشتن مخالفان خود [ ( رجوع کنید به مجوسی ] متوفی در نیمة دوم سدة چهارم [ که اشاره به سمّیت «طَرَف ذَنْبِ الایّل » کرده و مداوای کسی را که
از این سمّ خورده باشد، ذکر کرده است ؛ ج 2، ص 228).
آنچه را تیفاشی دربارة گوزنهای مارخور مرعش حکایت کرده است محمد بن منصور (در روزگار حکومت اوزون حسن ، 873 ـ 882)، به روایت از کسانی ، به «گوزنان مارخوار»ی که «در زمینی از حدود چین » فراوان بود، نسبت داده است (ص 234ـ 235)!
شهمردان رازی (سدة پنجم )، بی ذکر مأخذ، دشمنی گاو کوهی ] = ایّل [ با مار و شیوة مارکُشی و مارخوری آن را وصف کرده اما به ارتباط این مارخوری با «حجر الایّل » پادزهری هیچ اشاره ای نکرده است ؛ فقط می گوید که اگر «خونِ ] گاو کوهی [ خشک کنند و به مارگزیده دهند، منفعت کُند... و کعب ] = استخوان قوزک پا؟ [ او بر بازو بندند، از مار ایمن باشند». وصف شهمردان تفاوتهای دیگری هم با روایت تیفاشی دارد، از جمله : «گوزن چون بیمار گردد، مار بخورَد... چون مار بخورَد و تشنه شود به ] کنارِ [ آب آید... ] اما [ آب نخورَد ] زیرا [ داند که چون آب خورَد، زهر در ] سراسر [ تنش برَوَد. ] دیگر این که [ چون مار بخورَد طلبِ خرچنگ جوی کُند و بخورد تا زهر زیان ندارد» (ص 84 ـ87؛ خوردن خرچنگِ نَهری اشاره به خاصیت پادزهری ] مفروضِ [ خرچنگ دارد، که ، به قول همو ] ص 185 [ ، اگر مارگزیده یا شخص مسموم «خرچنگ خام بخورد، سود دارد»).
دربارة «گوزنان مارخوار» محمد بن منصور توضیحی لازم است . در میان گونه های جنس ِ کاپرا («بُز») نوعی است که در اصطلاح علمی کاپرا فالکونری ، به فارسی «مارخور» و در انگلیسی و فرانسوی markhor (مأخوذ از فارسی ) نام دارد. به تعریف مؤلف برهان قاطع (زیر همین واژه )، مارخور به گمانِ بعضی «گاو کوهی » (= گوزن ؟) و به عقیدة بعضی «نوعی از گوسفند ] = قوچ [ کوهی » است که «مار را می گیرد و می خورد... گویند کفِ دهن این گوسفند پازهر است ». ظاهراً این مارخور در ایران کنونی وجود ندارد ( رجوع کنید به هرینگتن و همکاران ، که ذکری از بز وحشی دیگری بجز پازن * ] کاپرا آیگاگروس [ در ایران نکرده اند)، اما در نیمة نخست دهة 1360 ش /1980 وجود چهار زیرگونه از آن را (به نام «مارخور») در افغانستان (نورستان ، پَغْمان ، بیشه های پَکتیا و شمالِ بدخشان ) گزارش کرده اند ( رجوع کنید به ایرانیکا ، ج 3، ص 495). زیستگاه طبیعی کنونی مارخور فراتر از افغانستان (به سوی شرق ) است (مثلاً، رجوع کنید به آمریکانا ] واژة markhor [ : «مارخور، یکی از بزرگترین بُزهای وحشی جهان ، در کوههای آسیای مرکزی می زید؛ مشخصة آن ، شاخهای مارپیچ عجیب آن است »). بالفور (زیر mar-khor )، در توجیه نام «مارخور»، که نام علمی کاپرا مگاکِرُس (لفظاً، «بز بزرگْ شاخ ») برای آن نقل کرده است ، چنین می گوید: «کوه نشینان ] کوههای ایران و افغانستان ، کوهستان تنگة خیبر، و شمال غربی کشمیر [ این افسانه را حکایت می کنند که مارخور با نگاه خود مارها را می کُشد؛ ] بعضی [ می گویند که چون کف ] دهن [ آن بر بعض سنگها بیفتد، اینها را مبدَّل به زهْر مُهره می کُند... شکارگران داستانهای شگرفی دربارة استعداد مارخوری آن می گویند.» به هر تقدیر، در این منابع ذکری از سنگی پادزهری که خاصیت آن ناشی از مارخوری این «گاو کوهی » یا «گوسفند» باشد، نرفته است (نیز رجوع کنید به بزهای وحشی ولایت شبانکاره و شیراز در دنبالة مقاله ).
ب ) حجر التَّیْس . این معروفترینِ سنگهای پادزهری جانوری بود، چندانکه بعض مؤلفان پادزهر جانوری را مطلقاً برابر حجر التیس دانسته اند، مثلاً، انصاری شیرازی (729ـ806؛ ص 51، 113: «پادزهر = حجر التیس »؛ «حجر التیس پادزهر است و ] آن را [ تریاق طبیعی خوانند») و حکیم مؤمن (ص 139: «مراد اطباء از پادزهر حیوانی ... حجر التیس است »). ابومنصور موفق هروی (سدة چهارم )، مؤلف کهنترین دارونامة بازمانده به فارسی ، از سنگهای پادزهر عدید فقط حجر التیس و حجر الحَیّة (ص 116؛ رجوع کنید به دنبالة مقاله ) را ذکر کرده است .
تَیس اصلاً به معنای «بُز نَر» است ، «چه اهلی چه کوهی » (معلوف ، ص 48، واژة Capra )، اما توسّعاً یا اشتباهاً به نشخوارکنندگانِ همانند دیگری هم اطلاق شده است (شاید به سبب شباهت کمابیش نرهای شاخدار آنها)، مثلاً پازن ، قوچ وحشی و آهوی نر ( رجوع کنید به بلاشِر و همکاران ، واژة تیس ). انصاری شیرازی (ص 113) آن را «بُزکوهی » نامیده است ، که سنگ منظور را از «شکم و شیردان » آن می گرفتند و به غیر شبانکاره ] ولایتی قدیم در فارس [ در هیچ موضعی دیگر، یافت نمی شده است ؛ اما پسر او، در تعلیقات بر تألیف پدر، از «بزکوهی » مذکور به عنوان «گوسفند» یاد کرده است (همانجا: «در آن زمان ، گویا آن گوسفندان از... شبانکاره بعضی به طرف زَرْقان که ... از قُرای شیراز است » آمده بودند و «در آن موضع نیز یافت می شوند»؛
نیز رجوع کنید به زمخشری ، ج 1، ص 442، 450 که برای شاةِ عربی ] = گوسفند [ دو معنای فارسی ذکر کرده است : «گوسپند» و «گاو دشتی نر، گوزن نر»). بر اثر این اشتباه ، در رابطه با حجر التیس در مآخذ ما، گذشته از «بزکوهی » و «گوسفند ] وحشی [ »، از این جانوران نیز سخن رفته است : وَعْل / وَعِل («بزکوهی »؛ ابوریحان بیرونی ، 1374 ش ، ص 329: «یُستخرج من بطونِ الاوْعالِ الجَبَلیّة »)؛ کَبْش («قوچ »، همانجا؛ همو، 1370 ش ، ص 207: «بادزهر الکِباش »)؛ بَقَر («گاونر») و شاة («گوسفند»؛ هردو در گوهرنامة محمد بن منصور، ص 235: «جمعی دیگر بر آن اند که پازهر بَقَری در مرارة گوزن و پازهر شاتی در جوف نوعی از گوسفندان وحشی که در حدود فارس می باشند، تکوّن می پذیرد... پازهر بقری از شاتی احسن واَثمن است »).
در منابع ما، قدیمترین وصف حجر التیس آنِ ابوریحان بیرونی است (به نقل از دیگران ؛ 1374 ش ، ص 329ـ330؛ همو، 1370 ش ، همانجا)، که چنین می گوید (تلفیق و تلخیص از هر دومتن ): (به نقل از ابوالحسن طبری ترنجی ) معروف به تریاق فارسی است ، زیرا از نواحی دارابگرد (در فارس ) آورده می شود؛ چیزی است به شکل بلوط یا خرمای نارَس ، به رنگ سیاه مایل به سبز، که اگر آن را بشکنند، متشکّل از لایه های برهم پیچیده مانند طبقات پیاز است که پیاپی در پیرامون خُرده ای علف سبز پدید آمده و منعقد شده اند. در بعض روده های وَعْلهای کوهی (یا، به عقیدة بعضی ، در کیسة صفرای آنها) بتدریج متکوّن می شود. می گویند که وعلهای مزبور، همچون ایّلها، مار می خورند و سپس گیاهان ] مخصوصی [ را در کوه می چرند. شیوة تشخیص حجر التیس طبیعیِ خالص از مصنوعِ ناخالص این است : سودة سنگ خالص طبیعی را در شیر بریزند، به سُرخی می گراید اما سودة سنگِ مصنوع ، سبز باقی می ماند. خاصیت درمانی آن : طِلای آن با آب رازیانه برجای گزش و نیش درد آن را در دَم آرام می کند و پوستِ آماسیده را به رنگ طبیعی آن برمی گرداند. حکایت کرده اند که در جنگی ماری کُشنده سپاهی ای را گزید؛ رئیس او بجز پادزهر کِباش ] جمع کَبْش [ تریاقی همراه نداشت ؛ کمتر از یک قیراط از آن را با سیر و می به او خورانید، و آن مار گزیده از مرگ برست . بیرونی می افزاید که حجر التیس را شاهان در خزائن خود نگه می داشتند، و در بارة گرانبهایی آن (از «دو برادر رازی »، یعنی حسن و حسین که جواهرشناسان سلطان محمود و مسعود غزنوی بودند) نقل می کند که بهای سنگ کباش موجود در آن روزگار (به وزن یک تا سی درهم ) صد تا دویست دینار بود.
شاید منظور انصاری شیرازی و پسرش از «بزکوهی » و «گوسفند»، نه پازن ، بلکه «قوچِ لارستان » بوده که یکی از چهار گونه گوسفند وحشی ای است که هرینگتن و همکاران (ص 64؛ با نام علمی اُویس آمُّن لارستانیکا ) به عنوان «نمایندة جنوبی گروه گوسفندان وحشی ایران » وصف کرده اند: «در کوههای فارس و کرمان فراوان است ... در بعض زیستگاههای خود، در تابستان به کوههای بلندتر کوچ می کند... و در زمستان به کوهپایه ها بازمی گردد. در هریک از این کوچها معمولاً بیش از پنجاه کیلومتر در می نوردد.»
در مآخذ ما، نخستین کسی که ماهیّت «خُردة علف سبزِ» مذکور در جوف پادزهر جانوری را تصریح کرده شریف ادریسی (493ـ560) است (به نقل انصاری شیرازی ، ص 409): «حجر التیس ... از ایّل شبانکاره خیزد... در میان آن دانه یا قدری چوب یابند و آن دانه یا چوب از مُخلِّصه بود ] که [ پادزهر بِدان دانه جمع شود و به مرور ایام می بندد و بزرگ می شود. گویند غذای آن گوسفند ] = ایّل [ به غیر از مار و مخلّصه نبوَد. بالجمله تریاقیّت در ] مخلّصه [ هست .» البته کسانی پیش از ادریسی «تریاقیت » گیاه معروف به «مخلّصه » (در اندلس ، معروف به «مَحاجِم »؛ ابن بیطار، ج 4، ص 141ـ142، زیر همین واژه ) را دریافته و این گیاه را وصف کرده بودند، بویژه ابوعبد الله محمد بن احمد تمیمی (نیمة دوم سدة چهارم ) و ابوعُبید عبد الله بن عبد العزیز بکری (متوفی 487؟)، هردو به نقل ابن بیطار (همانجا)؛ اما هیچیک ارتباطی میان تریاقیّت مخلّصه و حجر التیس ذکر نکرده بودند. ابوعُبید بَکری چندین گونة آن را وصف کرده و ابوعبد الله تمیمی برای آن خاصیت پادزهری عجیبی در مورد گزش افعی و نیش کژدم ذکر کرده است . انصاری شیرازی (همانجا) عالماً شاعراً سه گونة آن را با نامهای محلّی ( کارربک ] کذا [ به شیرازی و بلبل ] کذا [ به «پارسی »، «گشنیز کوهی » و «تریاق کوهی ») وصف کرده می گوید: «نیکوترینِ وی شبانکاره ای بوَد که از کوهستان شبانکاره آرند. هرکه یک شربت از وی بیاشامد از گزندگی مار و عقرب و افعی و مجموع گزندگان یک سال ایمن باشد و اگر گزیده باشد، شربتی از وی ــ یک درم تا یک مثقال با روغن زیتون ــ بیاشامد، خلاص یابد از مضرّت سمّ آن ... ] وجه تسمیة آن این است [ که از همة زهرها خلاص دهد.» انطاکی نیز چنین تأکید کرده است (ص 98): «خُردة چوبی که در باکزهر ] کذا [ یافت می شود از مخلّصه است که در خنثی کردن زهرها مجرّب است . باکزهر جانوری در قلب جانوری مانند ایّل حاصل می شود یا چیزی است مانند حجر البَقر ] «سنگ گاونر» [ ... آن جانور مخلّصه را می چرد و این سنگ بر روی آن ] خُردة مخلّصه [ منعقد می شود.» بعض دانشمندان اروپایی متأخر در بارة ماهیت گیاهشناختی مخلّصه متردّد یا ظنین بودند. پولاک ، دانشمند اتریشی و معلّم دارالفنون ناصری ، آن را «گیاهی خیالی و افسانه ای » نزد ایرانیها دانسته است (1865؛ ص 452)، و لوکلر ، دانشمند فرانسوی (1883؛ در تعلیقات خود بر ترجمة فرانسوی الجامع ابن بیطار، ج 3، مدخل «مخلّصه »، ص 297) با شک و تردید، نظر یکی از دانشمندان را که مخلّصه گیاهِ linaire است ، ذکر کرده است . اما احمد عیسی در فرهنگ نامهای گیاهان خود (1930؛ ص 109، ش 14) صراحتاً مخلّصه را زیر نام علمی لیناریا وولگاریس و با نامهای عربی گویشی مَحاجم و بسی دیگر و نیز نامهای فرانسوی و انگلیسی آن آورده است . برخی از فرهنگ نویسان فارسی ــ مثلاً، جمال الدین انجو (ج 2، ص 2126)، عبدالرشید رشیدی (ج 2، ص 1427) و محمد پادشاه شاد (زیر واژه ) ــ نوش گیا(ه ) را معادل مخلّصه دانسته و این بیت نظامی گنجوی را شاهد آورده اند: «نوش گیا پخت (و) درو دَر نشست / رهگذر زهر به تدبیر بَست .» شگفتا که ، طِبق داروشناسی جدید، هیچیک از خواص پادزهری و درمانیِ مذکور در آثار قدما برای مخلّصه ، در آن وجود ندارد ( رجوع کنید به زرگری ، ج 3، زیر همان نام علمی ، ص 655ـ 658).
به هر تقدیر، در قدیم ، به سبب کمیابی و گرانبهایی حجر التیس ، غالباً آن را غَشّ می کردند و «تجارتی برای ساخت و فروش سنگهای ] پادزهری جانوری [ تقلّبی پدید آمده بود... این سنگهای مصنوعی را با لاک یا موم و بعض گیاهان خوشبو می ساختند» (الگود ، ص 371). به گفتة تیفاشی (ص 122ـ 123)، بازهر جانوری را بدینسان غشّ می کردند که سنگهای مطبَّق کوچکی از چیزهای گوناگون می ساختند، ظاهراً به شکل حجر التیس طبیعی ، در صورتی که بیرون بازهرِ مصنوع به رنگ خاکی ساده و غیر خالدار اما بازهر خالصْ زرد یا خاکی رنگ مایل به زردی و دارای خالهای ریز بود و لایه های هم مرکز آن بسیار نازکتر از طبقات بازهر تقلّبی . شیوة رایجی برای تشخیص این دو این بود که سوزنی به آتش سرخ شده را در حجر التیس فرو می کردند: از گونة اصیل دودی زرد برمی خاست و سَرِ سوزن زرد می شد اما از گونة تقلّبی دودی سیاه برمی آمد (نصیر الدین طوسی ، ص 139؛ انصاری شیرازی ، «حجر التیس »؛ حکیم مؤمن ، همین مدخل ). برای مواد دیگری که در ساخت پادزهرهای تقلّبی به کار می رفت و شیوه های دیگر بازشناختن حجر التیس سَرِه از ناسَرِه رجوع کنید به مثلاً، ابن أکفانی ] متوفی 749 [ ، ص 77؛ و بالفور، زیر "Bezoar" ).
ج ) دیگر «سنگهای » پادزهری جانوری . خواصی درمانی (بجز تریاقیّت ) برای چندین «حَجَر» جانوری دیگر هم ذکر کرده اند، مثلاً: حجر الخَطاطیف («سنگ پرستوها»)، که گویا در تن جوجه های خُطّاف (= پرستو) یافت می شود، برای درمان صَرع ؛ حَجَر/ خَرَزَة الیَرَقان («سنگِ/مُهرة یرقان »)، که آن هم گویا از آشیانة بعض پرستوها به دست می آید، برای درمان یرقان ؛ حجر الدیک ، که در شکم (= سنگدان ؟) خروس پدید می آید، برای درمان دیوانگی ، دندان قروچة کودکان در خواب ، و برای دفع شیطان ؛ حجر البقر ، سنگ کیسة صفرای گاونر، برای درمان صرع ، ضعف بینایی و برای جلوگیری از «نزول آب » به چشم (اصطلاحاً، «آب مروارید» )؛ و حتی سنگ کلیه و مثانة آدمی ، برای درمان «بَیاض العَین » (برای وصف و شرح اینها رجوع کنید به مثلاً، تیفاشی ؛ ابن بیطار؛ انصاری شیرازی و عقیلی علوی شیرازی ، 1371 ش ، زیر نامهای مربوط ). معروفترینِ همة اینها حجر الحَیّة بود، که نیازمند به شرحی جداگانه است .
د) حجر الحَیّة . دربارة ماهیّت این پادزهر جانوری هم آشفتگی و التباس وجود دارد (حتی در تألیفات علمی جدید، مثلاً در کانی شناسی زاوش ، ج 1، ص 274ـ285). این نام (لفظاً، «سنگِ مارِ») ترجمة لفظیِ s lithos ¦ ophite («سنگِ مارآسا») یونانی است که دیوسکوریدس ] دیسقوریدس [ (سدة نخست میلادی ؛ فصل 5، ش 123؛ در ترجمة قدیم انگلیسی ] 1655 میلادی [ ، ص 656: ophites lapis ؛ در ترجمة فرانسوی لوکلر از فقرة مربوطة ترجمة قدیم عربی منقول در الجامع ابن بیطار، ج 1، ص 412، ش 614 : ophite ) به گونه های سنگی اطلاق کرده است که هیچ ربط ماهُوی به مار نداشته اند. این سنگ را متأخران اُفیت دانسته اند (وجه تسمیة اُفیتس یونانی و لاتینیِ مذکور و اُفیتِ فرانسوی و انگلیسی ] مأخوذ از لاتینی [ نظر به شباهت دورادور خطها یا رگه های این سنگ به نقشهای پوست بعض مارها بوده است ؛ رجوع کنید به رُبر ، واژة ophite ). دیوسکوریدس آن را چنین وصف کرده است : «گونه ای از آن سنگین /سخت و سیاه ، گونه ای خاکستری رنگ و خال خال ، و گونه ای دارای خطها/رگه های سفید ] در ابن بیطار: سه خط سفید [ است . هریک از این سه گونه را که برتنِ کسی ببندند/بیاویزند برای ] درمان [ مارگزیدگی و صُداع ] = سَرْدرد؛ در ابن بیطار: گزش افعی و صداع [ سودمند است . اما آن گونه ای که خطهایی ] سفید [ دارد گویا بویژه برای ] درمانِ [ لیثَرغُس ] = سُبات ؛ معرّب thargos ¦ le یونانی ، لفظاً به معنای «دچار فراموشی یا خواب آلودگی » [ و صداع سود دارد.»
__________________
مرا سر نهان گر شود زير سنگ -- از آن به كه نامم بر آيد به ننگ
به نام نكو گر بميــرم رواست -- مرا نام بايد كه تن مرگ راست
|