خيالش آن احساس قديمي است
كه همچو خوني دمادم
به رگ گامهايم ره سپردن مي رساند
كه ايستادن و درنگ
نشايد از پس اين خون افشاني
بدرود اي درنگ ديرگاه
اي فصل كند سراسر برودت
و اي عاري از رگ و آوند
اينك خيال او
از دور سو سو مي زند
و حيات بيادش بي رگ و آوند
خشك است و بي بر است
رفتن كم است
پرواز بايدم
از گوشه درنگ
پرواز شايدم
و حال آويخته ام به منزلت ديريافته
كه به تاراج حرامي رخوت رفته بود
و اينك بدست سپاه نجيب شكايت
به خزانه غرور بازگشته است
ویرایش توسط abadani : 06-25-2009 در ساعت 03:13 PM
|