نمایش پست تنها
  #6  
قدیمی 07-07-2009
abadani آواتار ها
abadani abadani آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Apr 2009
نوشته ها: 1,022
سپاسها: : 0

13 سپاس در 12 نوشته ایشان در یکماه اخیر
abadani به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

من بیخود و تو بیخود ما را که برد خانه

من چند تو را گفتم کم خور دو سه پیمانه

در شهر یکی کس را هشیار نمی‌بینم

هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه


جانا به خرابات آ تا لذت جان بینی

جان را چه خوشی باشد بی‌صحبت جانانه


هر گوشه یکی مستی دستی ز بر دستی

و آن ساقی هر هستی با ساغر شاهانه


تو وقف خراباتی دخلت می و خرجت می

زین وقف به هشیاران مسپار یکی دانه


ای لولی بربط زن تو مستتری یا من

ای پیش چو تو مستی افسون من افسانه


از خانه برون رفتم مستیم به پیش آمد

در هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه


چون کشتی بی‌لنگر کژ می‌شد و مژ می‌شد

وز حسرت او مرده صد عاقل و فرزانه


گفتم ز کجایی تو تسخر زد و گفت ای جان

نیمیم ز ترکستان نیمیم ز فرغانه


نیمیم ز آب و گل نیمیم ز جان و دل

نیمیم لب دریا نیمی همه دردانه


گفتم که رفیقی کن با من که منم خویشت

گفتا که بنشناسم من خویش ز بیگانه


من بی‌دل و دستارم در خانه خمارم

یک سینه سخن دارم هین شرح دهم یا نه


در حلقه لنگانی می‌باید لنگیدن

این پند ننوشیدی از خواجه علیانه


سرمست چنان خوبی کی کم بود از چوبی

برخاست فغان آخر از استن حنانه


شمس الحق تبریزی از خلق چه پرهیزی

اکنون که درافکندی صد فتنه فتانه
دوستان بسیار عزیزم شعر را خواندید من هر گاه این شعر را می خوانم یا به یاد می آورم مولانا را کودک هشتاد ساله ای می بینم که این شعر را سروده است یعنی تجربه و زبردستی یک مرد هشتاد ساله و خلوص و بی غشی کودکی نوباوه بخصوص وقتی می گوید چون کشتی بی لنگر کژ می شد و مژ می شد این احساس را از بدوی که این شعر را دیدم با خود دارم یعنی از سن یازده دوازده سالگی یک بار دیگر با این بینش بخوانیدش و نظر خود را لطفا بگویید آیا با من هم عقیده هستید یا خیر
یا علی مدد
پاسخ با نقل قول
کاربران زیر از abadani به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید