دريا
در سكون شب
ان هنگام كه آدمي به خواب رود
و بيداري او درحجاب باشد
جنگل فرياد زند:
من همان عزمم
كه توسط خورشيد در دل خاك روييد
دريا به او چيزي نگفت
ولي با خود چنين گفت:
عزم، از آن من است
سنگ گفت:
روزگار در من رازي نهاد
كه تا روز جزا مخفي است
دريا به او چيزي نگفت
ولي با خود چنين گفت:
اسرار از آن من است
باد گفت:
شگفتي ها دارم
زيرا مه و آسمان را ز هم جدا مي سازم
دريا خاموش و ساكت شد
اما با خود چنين گفت:
باد از آن من است
رود گفت:
چه گوارا هستم
تشنگي زمين را برطرف مي سازم
دريا ساكت و خاموش شد
اما با خود چنين گفت:
رود از آن من است
كوه گفت:
به مانند ستاره اي در سينه ي افلاك
پابرجا و استوار هستم
دريا آرام ماند
ولي با خود چنين گفت:
كوه ار آن من است
انديشه گفت:
من پادشاه هستم
و در جهان پادشاهي مانند من نيست
دريا بي حركت ماند اما
در خواب به خود گفت:
همه چيز از آن من است