ديدگان من
چه شب هايي را سحر كردم
و شوق با من شب زنده داري كرد
و من در كمين او بودم
مبادا اسير خواب گردد
و نگهبان بسترم خيال وجد
و مي گفت:
مبادا در خواب باشي
زيرا ختفن بر تو حرام است
بيماري در گوش من مي گفت:
گر طالب وصلي
مبادا شكوي بر زبان گويي
اين روزها بر من گذشت
حال اي ديدگان من!
ديدار خيال خواب را به شما بشارت مي دهم
و تو اي نفس
حذر كن!
مبادا آن عهد را به ياد آري