دستمال
عده ي من با ليلي محق شدني نيست
و تازيانه در محل عشاق سرگرم كار خويش است
لبانش آغشته به خون است
و قلبم فرياد مي زند
من كُشته ي راه تو هستم
اگر از شب بپرسي
ساعات بر من سجده كردند
در قتلگاه عشق
درباره ي عشاق
نيك سخن گفتند
لبان ارغواني اش
دستمال عشقم را رنگين كرد
و دستمال
مرا اغوا كرد
آثار دندانهايشان بر آن هنوز باقي است
تا كي با ديده ات دل ها راعاشق سازي؟
و آنها را با نخ عشق دوك ريسي كني
دنيا براي ما عاشقان
بيهوده است
در شبي كه سخن گفتن در آن بسيار بود شهرت
به هنگام جزر
بر شن ها سطري نگاشتم
و همه روح و عقلم را بدان سپردم
در هنگام مد بازگشتم
تا بخوانم
و بجويم
ليك در ساحل چيزي نيافتم
جز ناداني خويش