چهار روز پس از بازگشايي مدرسه ها،عاقبت تصميم گرفتم به مدرسه بروم.هرچند برايم خيلي سخت بود بتوانم به آن حال و هواي هميشگي برگردم.مي دانستم بايد دوباره سال ششم را بخوانم و اين را خوب مي دانستم که بايد به همکلاسي هاي جديد عادت کنم.
وقتي پا به محيط مدرسه گذاشتم دو احساس متفاوت چنان دلم را درهم فشرد که نزديک بود گريه کنم.از طرفي پس از ترک تحصيل و مدتي دور بودن از آن محيط دوست داشتني،اشک شوق به ديده ام آمده بود و از يک طرف همه جا الهام را مي ديدم که بهم نيشخند مي زد.
عده اي از بچه هاي قديمي دورم جمع شده بودند و به نوعي سعي داشتند تا از من دلجويي و استقبال کنندو
همکلاسي هاي جديد خيلي بازيگوش و پرسروصدا بودند.فکر نمي کردم مرا به اين زودي در جنع خودشان بپذيرند.
_ به کلاس دختران زندگي خوش اومدي.
_ ما مي دونيم تو از بهترين دانش آموزان اين مدرسه بودي به خاطر همين احترام خاصي برات قائليم.
_ بچه ها چه طوره ماندانا رو به عنوان مبصر انتخاب کنيم.
صداي کف و هورا کلاس را پر کرد.دو نفر از بچه ها به نام هاي نسرين و ژاله دستم را گرفتند و جلوي کلاس بردند.از من خواستند حرفي بزنم.به قدري ذوق زده بودم که نمي دانستم چه بايد بگويم.
_ از لطف همه تون ممنونم.راستش همتون مي دونين براي دوستم الهام چه اتفاقي افتاد،براي همين ديگر نتونستم به درسم ادامه بدم،ولي خوب امسال تصميم گرفتم همون شاگرد زرنگ سال هاي پيش بشم و از اين که دوستان تازه و با نشاطي مثل شما دارم خدا رو شکر مي کنم.
دوباره برايم دست زدند.ژاله گفت: قاتل الهام که اعدام شد،پس ديگه نبايد خودت رو ناراحت کني.
دوباره قلبم تير کشيد.سعي کردم آرام باشم.گفتم: خوب،من چون چند روز از مدرسه عقب افتادم نمي دونم اين زنگ چي داريم؟
يکي از بچه ها فوري گفت: ادبيات داريم!دبيرشم عوض شده،از شر آقاي بسطامي خلاص شديم.
بغل دستي اش ادامه داد: ولي عوضش اين يکي حرف نداره،قد بلند و خوشگل.
_ و خوشتيپ!بچه هاي سال اول مي گفتند اصلا نفهميديم کي دو ساعت گذشت.
ميز سوم کنار نسرين نشستم.تا آمدن دبير که خيلي هم تأخير داشت کمي با نسرين حرف زديم.او خيلي پرشور و هياهو بود و با رفتار گرم و صميميش مجذوبش شده بودم.خوشحال بودم که همکلاسي هايي به ابن خوبي دارم.در باز شد و همه از جا برخاستند.با ديدن اندام کشيده ي فريبرز که با غرور و ابهت قدم به کلاس گذاشت دهانم باز ماند.نسرين به آرنجم کوبيد و گفت: خوشگله نه؟!
همه با تحسين نگاهش مي کردند.با صداي پرجذبه اي بچه ها را دعوت به نشستن کرد.پشت ميزش نشست.موهايش مثل هميشه ژل رده بود.کت و سلوار کرم پوشيده و کفش هايش از تميزي برق مي زد.نمي دانم چرا من هم مثل همه محو تماشايش بودم.انگار بار اول بود مي ديدمش.خودش را معرفي کرد.شيوه ي تدريسش را گفت و افزود به علت فشردگي کلاس ها شايد نتواند کلاس ما و دو کلاس ديگر را قبول کند.بچه ها اعتراض کردند و از او خواستند اين کار را نکند.دفتر حضور و غياب را برداشت تا به قول خودش با نام ها و چهره ها آشنا شود.هنوز نگاهش به من نيفتاده بود.تک تک بچه ها را به نام صدا زد.بچه ها بايد بلند مي شدند و نمره ي ادبيات سال گذشته شان را مي گفتند.نمي دانم چرا قلبم تند مي کوبيد.
روي نام و فاميل من خيلي مکث کرد.
_ خانم ماندانا... ماندانا... ستايش!؟
آب دهانم را قورت دادم و از جا برخاستم.غافلگير شده بود.دستپاچه و با لکنت گفتم: پارسال به علت کشته شدن دوستم ترک تحصيل کردم،اما آخرين نمره ي ادبياتي که گرفتم چهارده بود.
پس از نگاهي طولاني گفت: بسيار خوب،بشينين.در لحنش هيچ اثري از آشنايي نبود.
پس ار اتمام حضور و غياب کتاب را باز کرد و نخستين شعر کتاب را با صدايي رسا و دلنشين خواند،صدايش به قدري صاف و اهنگين بود که همه سراپا گوش بودند و انگار کسي حتي نفس هم نمي کشيد.
قتل اين خسته به شمشير تو تقديــر نبود
ورنه هيچ از دل بي رحم تو تقصيــــر نبود
من ديوانه چو زلف تو رهــــا مي کـــــــردم
هيچ لايق ترم از حلقه ي زنجيــــــــر نبود
يا رب اين آينه ي حســــــن چه جوهر دارد
که در او آه مـــرا قوت تأثيــــــــــــــــــر نبود
سر ز حسرت به در ميکـــــــده ها بر کردم
چون شناساي تو در صومعه يک پير نبود
آن کشيدم ز تو اي آتش هجران که چو شمع
جز فناي خودم از دست تو تدبيــــــر نبود
آيتــــــــــــي بود عذاب اَنده حافظ بـــي تو
که بر هيچ کسش حاجت تفسيـــــر نبود
پس از پايان غزل هنوز تدثير آهنگين صدايش در تک تک چهره ها هويدا بود.سرجايش برگشت.صداي نسرين را شنيدم که گفت: ماني،نگاه کن بفهمي نفهمي شبيه توئه. و من در پاسخش لبخند کمرنگي زدم و نگاهش کردم.
_ مبصر کلاس کيه؟
به آرامي از جا برخاستم.از گوشه ي چشمان سبزش نگاهم کرد و گفت:
_ خيله خوب!خانم ستايش دفتر حضور و غياب من بايد تميز و مرتب باشه.جلدش کنين و جز خودتون دست کسي نيفته.در ضمن دوست ندارم کلاس درسم بهم ريخته و کثيف باشه،شما که مبصر کلاسين اول از همه بايد نظم رو رعايت کنين تا بقيه هم ازتون ياد بگيرن و بفهمن کاغذ باطله جاش سطل آشغاله نه زير ميز.
نگاهي به زير پايم انداختم.چه قدر زيرک و هوشيار بود.
به آرامي گفتم : چشم.
به کاغذ زير پايم اشاره کرد و گفت: خيله خوب!پس قدم اول رو شما بردارين.
کاغذ را از زير پايم برداشتم.خوب مي دانستم پيش از شروع کلاس نسرين ان را از دفترش کند و زمين انداخت.آن قدر نگاهم کرد تا کاغذ را در سطل انداختم.
دوباره از شيوه ي تدريسش گفت و اين که دوست دارد همه با علاقه ي قلبي اين درس را دنبال کنند و به اهميت آن بين تمام درس ها واقف باشند.
زنگ که به صدا درآمد خداحافظي کرد و رفت.پس از رفتنش اظهار نظر ها شروع شد.چيزي که بيشتر از همه مورد توجه دخترها قرار گرفته بود تيپ و قيافه اش بود.سارا که خيلي شلوغ بود لحن آقاي بهتاش را تقليد کرد و بقيه غش غش خنديدند.
_ واه!واه!چه قدر کلاستون بهم ريخته و کثيفه.آدم چندشش ميشه...
من هم خنده ام گرفته بود.دفتر حضور و غياب را برداشتم و داخل کيفم گذاشتم و به اين فکر کردم اگر بچه ها بفهمند دبير خوش قيافه و مغرورشان پسردايي من است و در همسايگي مان زندگي مي کند چه واکنشي نشان خواهند داد/در اين فکر بودم که ژاله صدايم زد و گفت: ماني بيا گاوت زاييد.آقاي بهتاش کارت داره.
با تعجب گفتم: با من!؟ و از کلاس بيرون رفتم.جلوي دفتر ايستاده بود و با يکي از بچه ها صحبت مي کرد.صبر کردم تا تنها شود.متوجهم شد و به طرفم آمد.نمي دانستم چه برخوردي بايد داشته باشم.کمي نگاهم کرد و با لحني نه چندان رسمي گفت: چيزي که به بچه ها نگفتي؟
_ در چه مورد!؟و با ديدن نگاه معني دارش زود گفتم: آهان!نه هنوز هيچي نگفته ام.
به چشم هايم نگريست و گفت: کار خوبي کردين.هيچ دوست ندارم کسي بفهمه که ما... ما با هم فاميليم.
به نظرم جمله ي آخرش را به سختي به زبان آورد.
سرم را تکان دادم و گفتم: بسيار خوب.مطمئن باشين.
_ ممنونم.مي توني بري.
نخستين روز مدرسه با خاطره اي خوش به پايان رسيد.بيشتر از همه بابت همکلاسي هاي خوبي که داشتم خوشحال بودم.وقتي مادر فهميد فريبرز در مدرسه ي ما تدريس مس کند اظهار نظري نکرد،اما مي دانستم اگر بگويم چه قدر بين بچه ها طرفدار پيدا کرده است به طور حتم سگرمه هايش در هم مي رود.بهش گفتم چه همکلاسي هاي پرنشاط و شادي دارم.
مادر لب هايش را ورچيد و گفت: خوشحالم که از لاکت بيرون اومدي
شنيدن صداي زنگ به طرف در رفتم. با ديدن فريبرز دستپاچه شدم و سلام كردم . يك ماهي از بازگشايي مدرسه ها مي گذشت و كم و بيش هر روز او را در مدرسه ميديدم. دعوتش كردم به داخل بيايد اما قبول نكرد . سراغ مادر را گرفت و وقتي گفتم نيست عصباني شد و گفت:" متل اينكه خانم ستايش مرا دست انداخته اند. من بايد هرچه سريع تر اينجا را بفروشم ... به مادرت بگو فردا با مامور مي آيم." و بدون خداحافظي رفت.
ميخ شده بودم و به جمله آخرش فكر مي كردم. چطور مي توانستم اين خبر را به مادرم بدهم ؟ بيچاره مادر براي درد كمرش پيش دكتر رفته بود . در زا بستم و فكر كردم كه بچه هاي مدرسه چه قدر ساده اند كه براي زنگ ادبيات لحظه شماري مي كنند .
مادر بازگشت . خسته و پر گلايه خودش را روي مبل پرت كرد و گفت:" بيا . قوز بالاي قوز. دكتر گفته ديگر نبايد پشت چرخ بنشنم ... ديسك كمر گرفتم."
دلم برايش سوخت . چطور مي توانستم پيغام فريبرز را به او بدهم. از اين رو پيش ماريا رفتم و موضوع را با او در ميان گذاشتم . ماريا قول داد پايين برود و از فريبرز خواهش كند كمي دست نگه دارد.
دو ساعت بعد ماريا تلفني از من خواست پيشش بروم . با عجله بالا رفتم.
ماريا سرش را تكان داد و با ناراحتي گفت:" متاسفانه فريبرز مهلت نداد باهاش حرف بزنم . به من گفت پيش از اينكه در مورد مادر باهاش صحبت كنم خودم هم دنبال خانه باشم... حالا تو به مادر هيچي نگو شب ستار را مي فرستم پيشش... هرچند مي دان حرف كسي را گوش نمي كند."
نا اميدانه برگشتم . مادر همانجا روي مبل خوابش برده بود . خوب كه نگاهش كردم متوجه شدم در اين مدت خيلي شكسته و ناتوان شده است. مي دانستم او بار گناه مرا به دوش مي كشد . اگر پدر به خاطر دسته گلي كه من به آب نداده بودم تركش نكرده بود مجبور نبود ساعت هاي متمادي پشت چرخ بافندگي بنشيند و ديسك كمر بگيرد. همان جا جلوي در ايستادم و فكر كردم بايد با فريبرز صحبت كنم... شايد با خواهش و تمنا او را از تصميمش منصرف كردم . و با اين تصميم دوباره از در بيرون رفتم.
پشت در ايستادم و براي تمركز بيشتر نفس بلندي كشيدم . پس از چند لحظه در را به رويم گشود . ربدوشامبر قرمز رنگي به تن داشت و و موهايش را با حوله خشك مي كرد . سلام كردم و منتظر ماندم من را به داخل دعوت كند ولي چون اين كار را نكرد گفتم :" آمدم تا با شما صحبت كنم ." باز هم از جلوي در كنار نرفت.
" اگر قصد داريد مثل خواهرتان در مورد تغيير تصميم با من صحبت كنيد بايد بگويم كه متاسفانه علاقه اي به شنيدن صحبت هاي شما ندارم."
لحظه اي خيره نگاهش كردم و دوباره به ياد مادرم افتادم . سعي كردم با لحني آرام بگويم:" حالا اجازه بدهيد بيام تو..."
خيلي سخت بود كه با وجود پاسخ رك و صريح او خودم را به او تحميل كنم . عاقبت خودش را عقب كشيد . صداي ضبط بلند بود و ترانه الهه ناز استاد بنان فضاي خانه را پر كرده بود.كمي صدايش را كم كرد و رو به رويم نشست . احساس كردم بوي حمام مي دهد!
" خوب اگر حرف تازه اي داريد مي شنوم!"
نگاهي به چشمان پر غرور سبزش اندختم . ميدانستم اهميتي به خواهش من نمي دهد اما گفتم:" ببينيد فريبرز خان در اينكه شما مالك اين خانه هستيد هيچ حرفي نيست اما خواهش من از شما اين است كه موقعيت مارا درك كنيد... قبول كنيد كه بدون حضور پدر خيلي برايمان سخت اي كه جاي تازه اي پيدا كنيم."
" مگر پدر شما دبي كار نمي كند . فكر نكنم مشكل مالي داشته باشيد."
فكر كردم بايد حقيقت را به بگويم شايد دلش به رحم آمد." نه راستش مادر در مورد كار پدر در دبي به شما دروغ گفت." و خيره به چشمهاي كنجكاوش ادامه دادم:" پدر به علت يك سري مسائل خصوصي مارا ترك كرده اند."
به فكر فرو رفت . اي كاش مي دانستم به چه مي انديشد؟! لم داد به پشتي مبل و بي تفاوت گفت:" مشكل خانوادگي تان به من ربطي ندارد من يك خانه خيلي خوب نزديك مدرسه پيدا كرده ام و دلم نمي خواهد /ان را از دست بدهم."
لحظه اي از نگاه خونسردش بدم آمد . ديدم قلب اين مرد مغرور به هيچ نحوي نرم نمي شود . خواهش را بيهوده ديدم. از جا برخواستم وبا لحني پر كينه گفتم :" نمي دانم با اين همه بي رحمي چطور دبير ادبيات شديد؟"
انتظار شنيدن اين حرف را نداشت كمي جا خورد . پيش از رفتن به عقب برگشتم و گفتم:" چند روزي به ما فرصت بدهيد در ضمن در مورد موضوع پدر با مادرم حرفي نزنيد... خداحافظ."
در را بستم و فكر كردم اين چهره زيبا و خوش تركيب صاحب چه قلب بي رحمي است . به ياد برديا افتادم كه او هم با وجود همه ي زيبايي اش يك سنگ دل تمام عيار بود . شايد فريبرز هم مثل برديا بود.
قسي القلب و انتقام جو . آه ! لعنت بر برديا.
مادر تازه بيدار شده بود پرسيد :" كجا بودي؟"
گفتم:" پيش ماريا."
آن شي دلم نيامد كه به او بگويم چند روز بيشتر فرصت نداريم آنجا بمانيم . هرچند براي درس خواندن فكري آزاد و دلي آرام نداشتم اما بايد درس آقاي بهتاش را حاضر مي كردم.
پس از شام هم كمك مادر كردم تا سفارشات عقب افتاده را تمام كند. مادر پس از كمي آه و ناله از درد كمرش گفت:" فكر مي كنم بايد يواش يواش بروم دنبال پدرت . اين طور نمي شود زندگي كرد ." و دوباره آه كشيد.
فهميدم خيلي به او سخت گذشته كه عاقبت به اين نتيجه رسيده است.
|