گلي از گلستان سعدي
<هر ورقش دفتري است از معرفت كردگار>
بيدست و پايي
يكي از كساني كه به سادگي و بيدست و پايي معروف بود روزي در كوچهاي هزارپايي بديد و آن را بكشت.
اهل دلي از آن كوچه ميگذشت او را ديد و گفت:
سبحانا... اين جانور با هزار پايي كه داشت وقتي هنگام مرگش فرا رسيد از بيدست و پايي مثل تو نتوانست فرار كند و جان سالم به در برد.
(وقتي در جنگ، دشمن براي جان ستاندن حمله ميكند حتي پاي اسبها هم بسته ميشود و ديگر توان حركت ندارند و نميتواني مقابل دشمن ايستادگي كني و تير از كمان به سويشان پرتاب كني.)