فصل 5
مساله اصلي اين است كه در تمام اين مدت آدم ديگري از درون من فرياد ديگري داشته. يعني از وقتي حد و حصر ديوار واقعيت كشف شد.و طول و عرض ميدان ميكروسكوپي.شايد هم پيش از آن. و اين آدم، يك مرد شرقي. با فرياد سنت وتاريخ و آرزوها و همه مطابق شرع و عرف. كه پدرم بود و برادرم بود و دامادها هستند و همسايه ها و همكارهاي فرهنگي و وزرا و هر كاسب و تاجر و دهاتي .حتي شاه.و همه شرعي و عرفي. و چه مي گويد اين مرد؟ مي گويد از اين زن بچه دار نشدي زن ديگر. و جوانتر. و مگر مي توان كسي را پيدا كرد كه در اين قضيه امائي هم بگويد؟ جز زنت؟ ولي آن مرد مي گويد پس طلاق را براي چه گذاشته اند؟ و تو كه مي خواهي مثل همه باشي و عادي زندگي كني . بفرما.اين گوي و اين ميدان.يا بنشيند و هووداري كند.آخر الزمان كه نيست. و خونش هم نه از خون مادرت رنگين تر است و نه از خون خواهرهايت و نه از خون اينهمه زنها كه هر روز توي ستون اخبار جنائي روزنامه ها مي خواني كه هوو چشمشان را درآورد يا رگ هووشان را زدند يا بچه اش را خفه كردند…و آن مرد نه تنها اينها را مي گويد بلكه به آنها عمل هم مي كند.تمبانش كه دوتا شد دو تا زن دارد و يك چهارطاقي كه خريد يكي ديگر. و يك شب اينجا و يكشب آنجا.يك دستمال بسته براي اين خانه، يكي براي آن ديگري. و عينا مثل هم. عدالت پايين تنه اي. تنها عدلي كه در ولايت ما سراغ مي توان گرفت.آنهم گاهي.و نه همه جا.و راستش ادا را كه بگذارم كنار و شهيد نمايي را-مي بينم در تمام اين مدت من بيشتر با مشكل حضور اين شخص ديگر خود-يعني اين مرد شرقي جدال داشته ام تا با مسائل ديگر.خيلي هم دقيق.دوتائي جلوي روي هم نشسته اند و مثل سگ و درويش مدام جر و منجر. و اينطور.به عنوان نمونه:
-آمديم و زن ديگري هم گرفتي . دو تاي ديگر هم گرفتي.عين برادرت.و باز بچه دار نشدي. آنوقت چه ؟
-آنوقت هيچي.طلاق مي دهي و بهمان زن اول اكتفا مي كني.عين برادرت.يا نه.عين پدرت.زن دوم را هم نگه مي داري . و اصلا مي آوريش توي همان خانه اي كه زن اولت با زادورودش مي نشيند.پهلوي خودتان.
-آنوقت فرق تو با برادرمان چيست؟مگر يادت رفته كه بچه خون دلي زن دوم برادر را از نجف به هن كشيدي و به كربلا بردي و به چه خجالتي او را بدست پدرش رساندي؟ و بعد چه كينه ها كه از اين قضيه به دل گرفتي؟
-ول كن جانم.اين حرف و سخن ها مال آدمهاي خيالاتي است.يا احساساتي.بايد مثل همه زندگي كرد.تا كي مي خواهي اداي مبارزه را در بياوري؟ پير شدي ديگر. خيلي احساساتي باشي در اين چهار صباح الباقي هم آب خوش از گلويت پايين نخواهد رفت. و اصلا نمي خواهي طلاق بدهي، نده.مثل پدرمان نگاهش دار.گفتم كه.مگر نشنيدي؟
-ده! مگر كور بودي يا كر كه وقتي سمنوپزان را مي نوشتيم صدايت درنيامد؟ و اصلا مگر يادت رفته كه سر همين قضيه من و ترا با هم از عالم مذهب اخراج كردند؟ آخر بگو ببينم فرق من وتو با برادر و پدر چيست؟
-خيلي ساده است.آنها آدمهاي ديگري بودند با زندگي ديگر.آنها هر دو روحاني بودند.نان ايمان مردم را مي خوردند.حافظ سنت بودند.وچون ددر نمي رفتند ناچار تجديد فراش مي كردند.مگر مي شود مرد بود و شصت سال آزگار با يك زن سر كرد؟
-يعني مي گويي اگر ددر بروي مساله حل مي شود؟ آخر خيلي ها هستند كه مذهبي هم نيستند و ددر هم مي روند و زنهاي طاق و جفت هم مي گيرند يا پشت سرهم زن عوض مي كنند.رسم روزگار همين است.
-من هم يكي از آدمهاي روزگار .مگر چه فرقي با آنهاي ديگر دارم؟
-چرا خودت را به خريت مي زني؟اصلا درد تو همين است كه آنچه مي نويسي بيخ ريشت مي ماند.تو زندگي مي كني كه بنويسي.آنهاي ديگر بي هيچ قصدي فقط زندگي مي كنند.حتي بچه دار شدنشان به قصد نيست.حاكم بر حيات آنها غريزه است. نه زوركي غم خوردن.بهمين دليل تو نه ارضاي خاطر آنها را داري نه اطمينان خاطرشان را نه قدرت عملشان را .تو قدرت عمل را فقط براي صحنهء روي كاغذ گذاشته اي .
-ببينم…نكند تو هم داري برمي گردي بهمان مزخرفات كه نوشته ها يعني بچه ها…؟داري خر مي شوي.حضرت! نوشته ها كه جان ندارند.كلمه را هر جور بگرداني مي گردد. اما بچه.بمحض اينكه هجده ساله شد توي رويت مي ايستد.
-ما بارك اله.همين را مي خواستي بگويي.آخر گاهي مي بينيم دوربرت مي دارد كه نوشته اگر جان ندارد جان مي دهد و از اين مزخرفات…دست كم خودت اينرا بفهم . كه يا بايد زندگي كرد يا فكر.دوتائي با هم نمي شود.
-پس چطور من و تو با هم و جلوي روي هم نشسته ايم؟
- اولا براي اينكه هميشه نفر سومي ميان ما وساطت مي كند. و بعد براي اينكه هنوز هيچكداممان از ميدان در نرفته ايم.
…و همين جور.پس از آن خودكشي يك ماه آزگار اين دو شخص جلوي روي هم نشستند و بحث كردند و كردند ولي بيفايده. و در اين مدت همريش من سرتيپ شد. و بعد هم آخرين فصل كتاب عزاداري را با جلد قطور يك سنگ مرمر ظريف و خوش تراش روي قبر خواهر زن انداختيم و بعد من خودم تنها روانهء سفر شدم.دري به تخته خورده بود و پنج ماهه.و شروع از پاريس.ماه اول در پاريس معقول بودم و مطالعات فرهنگي و گزارشهاي مرتب و كتاب هاي تازه و حرف هاي تازه و ديگر اباطيل.اما به سويس كه رسيدم دختر مهماندار چنان زيبا بود كه پاي شخص اول لنگيد. و شخص دوم شد اختياردار كار تن. و افسارم را گرفت و كشيد به همانجاها كه هر لر دوغ نديده اي بايد سراغ گرفت.تنعم از آزادي پائين تنه اي.تنها تجربه اي كه ما شرقي ها در فرنگ از آزادي مي كنيم.پانزده روز در سويس بودم.سه روز آخرش زوريخ.كه يك مرتبه ياد آن اولدفردي افتادم با پيغمبرهايش و هميان گچي كمرش.گفتم سراغش را بگيرم.ولي پيداش نبود.همين جوري شد كه روز آخر رفتم سراغ يك طبيب ديگر.دكتر باوئر.ژني كولوگ! درست عين دوتا ورد. اما جوان بود و بگو و بخند.ديوارها خيلي زود ريخت. و باز تمناي نزول اجلال حضرات اسپرم و باز ميدان ميكروسكپي و باز همان يكي دو سه تا در هر دو ميدان.و بعد تحقيقات از حالات پدرم و مادرم و زنم و بعد معاينهء پايين تنه.و بعد درآمد كه:
-مگر مسلمان نيستيد؟
گفتم چرا.گرچه خودش ديده بود.بعد يك مرتبه درآمد كه:
-چرا يك زن جوان نمي گيري؟
كه اول داغ شدم و دستپاچه.بهواي سفت كردن كمرم رويم را برگرداندم و بخودم كه مسلط شدم گفتم:
-يعني خيال مي كنيد فايده دارد؟
-اگر حالا يك درصد شانس داري با عوض كردن زن مي شود پنجاه درصد.
-بهمين صراحت؟
-بهمين صراحت.و اصلا اگر بدانيد غربي ها چه حسرت شما را مي خورند.
خيلي واقع بين بود.بله.واقعيت را خيلي خوب مي شناخت.حتي آب دهان خودش هم راه افتاده بود.خودماني تر كه شديم من داستان اولدفردي را برايش گفتم و پرسيدم پس چرا او آنجور گفت؟
-چه ميدانم.شايد چون زنت همراهت بود.راستي ميداني پارسال مرد.
-عجب!…و بلند به خودم گفتم: نكند سق پائين تنهء ما سياه باشد؟يارو پرسيد:
-چه مي گفتي؟
-طلب آمرزش مي كردم.
و بعد تشكر به اضافهء يك اسكناس و بعد خداحافظي.حتي نسخه هم نمي خواستم.چه نسخه اي بهتر از آن كه داد؟
و بعد رفتم آلمان.در بن و كلن دست به عصا بودم.ارادتمندان زياد بودند و مدام با هم بوديم و خلاف شان حضرت شخص اول بود كه خودش را بندهء شخص دوم نشان بدهد.اما به هانور كه رسيديم باز شخص دوم همه كاره شد.برف و سرما بدجوري بود و يك شب چنان هواي نحسي شد كه هفده نفر را خفه كرد و همهء پيرپاتال ها را تپاندند اطاق ها و رختخواب ها سرد بود و من از كيسهء آب گرم بدم مي آمد.و رسما وسط خيابان دختر بلند كردم.در برلن فرصت تجربه هاي ديگر نبود.چون تجربهء پشت ديوار زنده تر بود كه بر صفحهء اعلام قيمت بورس بانك ها ملموس تر بود تا در تن تكه هاي نخراشيدهء سيمان ديوار باسيم هاي خاردار بر فرازش. و راهروهاي مترو كه مثل راهروهاي زندان خلوت بود و شهر كه پر از پيرها بود و خيابانها و پارك ها و ميدان ها كه هيچ علت وجودي نداشتند و به هامبورگ هم تا رسيديم پريديم.اما در آمستردام قضيه جدي شد.يعني شخص دوم كار دستمان داد.زني تازه از شوهر طلاق گرفته و تور اندازه و همسن و سال خودم.وخدمتكار به تمام معني.و لري دوغ نديده تر از من .هفت روز بسش نبود.دنبالن آمد لندن.ده روز هم آنجا.و برگشتن هم مرا كشيد به آمستردام.و دو روز از نو.و اگر بچه دار شدم؟…وكه خوب .معلوم است.مي گيرمت.و از اين حرف و سخن ها.و من به عمد نسخهء دكتر را بكار مي بستم.تا سفر تمام شد و برگشتم.و كاغذها و كاغذها و من مدام چشم براه.چشم براه خبر.خبر گويندهء…كه در ديار كفر كاشته بودم .يك ماه گذشت و دو ماه گذشت و سه ماه گذشت و خبري نشد.كاغذ مي آمد اما خبر نمي آمد.و كلافگي و سرخوردگي و بدتر از همه اينكه زنم نه تنها بو برده بود بلكه همه چيز را مي دانست.و كاغذها را وا مي رسيد و محيط خانه سه ماه تمام بدل شد به محيط اتاق بازپرسي.تاعاقبت درماندم.همهء قضايا را از سير تا پياز برايش گفتم و تصميم گرفتم بنشينم و مطلب را دست كم براي خودم حل كنم.وچه جور؟با نوشتن. و نوشتم و نوشتم تا رسيدم به آن قضيهء آخر صف بودن و نقطهء ختام و ديگر اباطيل…كه يك مرتبه جا خوردم.خوب.ببينم مگر اين ديگران با تخم و تركه هاشان چه چيز را به چه چيز وصل مي كنند؟كاروانسراي وسط كدام راهند؟ يا پلي سر كدام دره؟ يا پيوند دهندهء كجاي خط به كجايش؟و اصلا كدام خط؟بله.دور از شهيد نمايي و خود نمايي. و همچنين دور از جوازي براي نمايش يك عقده.
در وهلهء اول يك پسر يعني رابطه اي ميان پدري با نوه اي.رابطهء خون و نسل. و نيز نقل كنندهء فرهنگ و آداب و از اين خزعبلات.يعني دوام خلقت.چيزي كه حتي دهن كجي بردارنيست.به عظمت خود خلقت.عين مدار خلق و نشور. و البته كه چنين عظمتي بي درزتر و پرتر از آن است كه به علت عقيم بودن تو ككش بگزد.روزي ميليونها نفر مي زايند و همينقدرها كمتر مي ميرند. و جمعيت دنيا دارد از سه مليارد هم مي گذرد و در چين و هند سقط جنين را تشويق هم ميكنند و ديگر اخبار وحشت زا و آن حقه بازي هاي مالتوس براي اداره كردن خلايق كه بله قحطي آينده و تنگ شدن جا روي كرهء زمين و ديگر اباطيل…به اين صورت ما دو نفر هم كه نباشيم دنيا مي گردد با خلقش و آدمهايش و مذهب ها و حكومت ها و سياست ها.مثلا اگر پدر من بجاي سه پسر دو تا مي داشت چه مي شد؟ واقعا چه چيزي از دنيا كم مي شد؟ واقع بين كه باشيم در قدم اول مادرم يك شكم كمتر زاييده بود و بهمين اندازه شيرهء جانش را كمتر حرام كرده بود و حالا سر شصت و چند سالگي اين جور بدل به يك كيسهء استخوان نشده بود.با آسم و شب بيداري و چشمي كه مردهء خواندن يك سورهء قرآن است. و بعد؟ بعد نانخور پدرم كمتر مي شد.و بهتر مي توانست فقر ناشي از آن كله خري زمان داور را تحمل كند.همان كله خري كه وادارش كرد محضر شرع را ببندد و تمبر دولتي را به عنوان زينت المجالس هر سند معامله و عقدي نپذيرد.و بعد؟ همهء كلاسهاي همهء مدارسي كه چون پلكاني مرا از شش سالگي به چهل سالگي رسانده اند به اندازهء يك نفر خلوت تر مي بود. و اين خلوت تر بودن كلاسها تا تو در لباس شاگردي بودي چه بهتر براي ديگران. و وقتي هم كه با اهن و تلپ يك معلم به كلاس رفتي-اگر نمي رفتي چه مي شد؟ حساب كرده ام. جمعا به اندازهء پنج هزار ساعت دستگاه فرهنگ مملكت بي معلم مي ماند.دور از خود نمايي و شهيدنمايي اين تنها لطمه اي است كه نبود من به دستگاه اجتماع مي زد و تازه چه لطمه اي؟ خود من در طول مدت همهء اين سالها و درسها و كلاسها جاي خالي بيش از پانصد معلم را باز دقيق حساب كرده ام. و با واقع بيني-به چشم خودم ديده ام.به اين طريق من هم كه نبودم پانصد تا مي شد پانصد و يكي.و اين در قبال نسبت هاي نجومي واقعيت چيزي است در حكم يك ميليونيم صفر.پس اينجاي قضيه چندان در بند تو نيست.رودخانه اي است دور از بوتهء عقيم تن من و مي رود. امري است وراي من.و حكم كننده.آمر.و اين منم كه مامورم. و اصلا نكند اين غم تخم و تركه نيز خود نوعي احساس قصور در تكليف است؟قصور در اجراي امر آمر؟بهر صورت اين رود مي رود.بي اعتنا به هزاران جوئي كه از آن هرز مي رود يا به مرداب يا در كويري مي خشكد.پس زياد به لغات قلمبه نگريز.كه آخر جاده و لب پرتگاه و نقطهء ختام.اينها لوس بازي است.از واقعيت دور نشو.بيا نزديك تر.نزديك به خودت.بله.به اين بوتهء عقيم.به اين ميدان ميكروسكوپي. و ببين كه بحث فقط بر سر دوام خودخواهي تو است.اين تويي كه الان هست و بايد پس از شصت هفتاد سال بميرد كه چهل و چند سالش را گذرانده و به اين مرگ راضي نيست.
اين بوته كه نه باري مي دهد و نه گلي بر سر دارد و فقط ريشه اي دارد در خاكي.و گمان كرده است كه بهيچ بادي از جا نمي جنبد .خيلي ساده.اين تو مي خواهد خودش را در تن فرزندش يا فرزندانش شما كند و شصت سال ديگر يا پنجاه سال ديگر –يا نه-چهل سال ديگر.بپايد.و بعد يك بوتهء ديگر و يكي ديگر…و حالا بوته ها. و كمي نزديگ تر برود و كمي نزديك تر بخاك مرطوب كناره اش. و اينك آب. و بعد درختي و ريشه اي قرص و سري بفلك…مگر نه اينكه سلسله نسب ها را شجره نامه مي گويندو بشكل درخت مي كشند؟..مي بيني كه همين هاست.و آنوقت تازه كه چه؟ مگر نمي بيني كه حوزهء وجودي تو حوزهء سيل ها است و زلزله ها؟ و ريشه بركن و نيستي آور. و سال ديگر بر نطع گستردهء سيل جسد هزاران آدميزاد شناور است.چه رسد به درخت ها.و در آن سفر ديدي كه دهكده ها درست همچون لانه هاي زنبور بودند لگد مال شده و دريده .لاشه درخت ها همچون چوب جارويي كه بچه اي به جستجوي زنبورها به لانه فرو كرده؟…و اصلا از اين شاعر بازيها درگذر.ببين سه نسل كه گذشت چه چيزي از وجود جد و امجد در تن نوه و نبيره مي ماند؟مگر تو خودت، از جدت چه مي داني ؟حتي او را نديده اي.يعني وقتي تو بدنيا آمدي جا براي او تنگ شده.تو فقط پدرت را ديده اي. و اولي ترين كسي كه چيزها ازو در تن داشته باشي. و در ذهن.و راستي از پدر در تو چه ها هست؟در اين شك نيست كه هست.اما مگر تو عكس برگردان يك پدري؟ تركيب مغز و خون وشباهت صورت و اخلاق وآن تندخوئي ها وآن زودجوشي و آن كله خريها همه بجاي خود. تو اگر هم اينطور نبودي جور ديگري بودي.عين شباهت پدري ديگر با فرزندي ديگر.اما بگو ببينم بازاي بشريت چه در تو هست كه در پدرت نبود يا چه ها در او بود كه در تو نيست؟وجوه تشابه را رها كن.وجوه امتياز را ببين.اگر هم تشابه مي بود كه لازم نبود تو از مادر بزايي.پدرت بجاي تو هشتاد سال پيش از مادري ديگر زاده بود.عبث كه نيست اين دوام خلقت و اين تكرار تولدها.هر تولدي دنيايي است.عين ستاره اي.تو وراي پدرت زاده اي.او زاد و مرد.ستاره اش از آسمان افتاد.اما تو هنوز نمرده اي.و ستاره ات هنوز كورسو مي زند.درست است كه از پدر چيزها در تو است ولي ببينم آيا تو فقط گوري هستي بر پدري؟يادت هست كه اين گور پدر جاي ديگر است و تو خود سنگش را دادي كندند و برادرت به كنجكاوي يا بقصد تبرك يا به لمس نزديكتري از مرگ و آخرت و آن عوالم ديگر…پيش از پدر رفت تويش خوابيد و زمزمه پيچيد ميان مريدان…يادت نيست؟بله.مثل اينكه بايد بروم سراغ پدرم.گرچه زنده كه بود براي حل مشكلاتم از او مي گريختم.بله.بترتيب تاريخي.
....