به نام او که رنگ می زند بر تمام بی رنگی ها
شرمم از آن است که نامت را بر زبان جاری کنم
خدایا با تو حرف دارم. حرفهایی که شاید گفته ام و تو نشنیده ای. هزاران بار در خلوت خود تو را خوانده ام.اینبار می خواهم بنگارم این حکایت قدیمی را.
خدایا چه ساده و بی ریا پیشتر آسمان دلم آبی بود. اما چه گذشت که امروز آسمان دلم ابری و مه آلود است.مانند آنکه سالهاست آبی آسمان به مهمانی او نیامده.
زمانی که حامی زندگیم در کنارم بود زندگی برایم مانند عسل شیرین و مانند آب گوارا بود ولی اکنون او نیست و مرا با تمام خاطرات خوب کودکی ام تنها گذاشت.
خدایا خودت میدانی که چگونه دستهایم گرمی دستانش را می طلبد و چگونه آغوشم به آغوشش احتیاج دارد.
از کنارم رفت او که تمام زندگیم بود او که پشتم به او گرم بود.
خدایا کمک کن تا این مصیبت را تحمل کنم
بنده ی حقیرت فاطیما
ویرایش توسط deltang : 09-07-2009 در ساعت 03:35 PM
|