دلم تنگ است براي ان پرنده
در كنار رود پهناور
همان رودي كه ديدم باورم را
همان باور كه من را برده تا اوج
همان اوجي كه خدايم گفت با من
همان من كه برده است ارام ارام مرا در قعر
همان قعري كه در آن
نيست يادي
از خداوند
__________________
ميدانستم ، ميدانستم روزي خورشيد نيز خاموش خواهد شد خدايا آيا او نيز فراموش خواهد شد ....
رويايم را ببين
خداوند در آن گوشه زيز سايه سار درخت لطف خويش
با لبخند
نفسهايت را سپاس ميگويد
پس بر تو چه گذشته كه اينچنين
آرزوي مرگ ميكني ......
ببين فرصت نيست
فرصت براي بودن نيست
پس سعي كن
تا درخت را احساس كني
سبزه رابشنوي
و بوسه دادن را از گل سرخ بياموزي
تا روزي
شايد
درخت را تا مرز انار
تعقيب كني (تاري)
|