نمایش پست تنها
  #18  
قدیمی 09-11-2009
dear59 آواتار ها
dear59 dear59 آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 410
سپاسها: : 48

148 سپاس در 115 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قبل از خداحافظی
گفتم برایت کاغذی، نامه­ای چیزی بنویسم. درست مثل نامه­های چند سال پیش بدون سلام
و خداحافظی با کمی شبنم و نمک.
با همان واژه­های دلواپس همیشه و کلمات بالابلندی که فقط از چشمان تو سرازیر می­شوند
. نمی­دانم الان کجایی. در کوچه چندم اسرار در زیر کدام باران نباریده قدم می­زنی
یا در پای کدام غربت نجیب به نماز ایستاده­ای ولی خوب می­دانم هر کجا که هستی
آوازهای شرقی­ات را فراموش نکرده­ای و نیمه پلاک گمشده­ام را در دست­هایت می­چرخانی.
فکر نکنی اتفاقی افتاده است نه، اصلاً: فقط کمی دلگیر همه باران­های نباریده­ام.
دلواپس نباش هنوز تا دلت بخواهد کوچه پر از مجنون است! و هنوز تا دلت بخواهد
من تنهایم. گفتم برایت بنویسم تا این تنهایی سرریز را سر کرده باشم. فقط همین.
می­دانی که سالهای سال است به خودم قول داده­ام فقط با آواز پلک­های سیاه تو بخوابم
و با برق نگاه روشنت صبحم را برقصانم که باتو فقط با تو می­شود مشغول ارادت گل و سلام و آینه بود
. که با تو آب از سر تنهای نمی­گذرد و خانه لبریز از شکوفه­های لبالب می­شود.
دیشب خواب روشنی از چشمانت دیدم:
". در مه گم­شده بودیم، دستهایم در کنار باران می­لولید و پاهایم کنار درخت توتِ تنهایی
می­لرزید لب­های عنابی­ام به موازات چند بید مجنون،بی­لیلی و غزل مرثیه می­خواند."
خواب عجیبی بود تو با همان لباس شیری شرابی رنگت که نجیب­تر می­شوی.
حضور داشتی ولی نه سراغ بیدهای مجنون رفتی و نه به توت سر کوچه تکیه دادی.
چرخی زدی. رقصی و در سمت مه­آلود شبنم و نمک لب­های عنابی­ام را
که ذکر آیة­الکرسی گرفته بودند – تا گمت نکنند- پر از شهد شیرین شعر کردی.
خواب شیرینی بود، تو در مه رفتی ولی من و درخت توت و بیدهای مجنون ماندیم
که رفتنت را دم گرفته باشیم.
از خواب پریدم. لب­هایم می­لرزید. وقت نماز بود و در رکعتی وتر فقط نام زیبای
تو را تکرار کردم که لب­های رنگ­پریده لرزانم آرام شود.
دیشب یکریز باران بارید با رعد و برق­های نامهربان. می­دانی که چقدر باران را دوست دارم
و چقدر شعر سهراب در باران را.
اما باران دیشب وحشت نبودنت را بیشتر می­کرد و رعد و برق­ها ته دلم را خالی­تر.
دیشب باران بارید و قرار بود تو با باران بباری. با پیراهن شیری شرابی­ات، با لبخند عنابی،
با لپ­های آویزان و معصومیت کودکانه کشنده­ات.
انگار سال­هاست که رفته­ای. انگار چند چله از خداحافظی بدون سلامت می­گذرد.
مگر همین باران بی­رحم دیروز نبود که تو را در بارش یک­ریز شمال چشمانت به پنجره اتاقم کوبید؟
پس چرا نیستی؟ دارد باران می­بارد و تو نیستی و تو خوب می­دانی که این درد کمی نیست.
دارد باران می­بارد. من همچنان در دست­های کوچکت کش می­روم.

روزها را گم کرده­ام و شنبه­هام مقدس­تر از همیشه­اند.. همان شنبه­هایی که قرار است
تو را و باران را به پنجره اتاقم بیاویزند.چشمان خسته­ام را که تا صبح نافله نیاز مرور کرده­اند.
بر تقویم خسته­ اتاقت آویخته­ام تا شنبه را قبل از همه جمعه­های متنظر بارور کند.
دست خودم نیست از ازدحام دلواپسی در این شهر، تب کرده­ام و نفس­های عاشقم
در این شهر بی­لیلی بی­کبوتر، در این حسرت شتابان و ازدحام نامهربان مردم
به شماره جنون افتاده­اند.
دست خودم نیست دیشب که باران - بی­اجازه دل من و شب بیست و سوم-
در کوچه پنجم خواجه عبدالله بارید اراده کردم تمام شب، چشمانت را بی­محابا شمع آجین کنم
تا همه همسایه­ها باخبر شوند که باران بی­دریغ یک نفر را عاشق­تر کرده است.
بگذریم پشت پیراهن تب­دار امشبم، حرمت لرزه­هایی است که باداباد چشمان تو
جاری کرده است و من در پس لرزه­های آمدن و نیامدنت، تب لرز گرفته­ام.
دست خودم نیست کسی از عریانی آینه­های روبرو نام ترا می­خواند
و من سراسیمه تا عمق آینه می­دوم خبری از معرکه بودنت نیست و من ناخودآگاه تکرار می­کنم:
" سفر نرفته­ات به باران خورده یا طوفان؟ که شهری هراسان نیامدنت شده­اند. "
کسی از عریانی آینه­های روبرو نام ترا می­خواند و در معرکه چشمانم خبری از ردپای تو نیست.
راستی از دیشب که نبودنت را باور کردم بوسه­های نازکم را در بال ترمه­ای پروانه­ها پیچیده­ام
تا وقت آمدنت تازه و ترد بمانند.
ازدیشب که رفتنت را باور کردم، پاییز، بی­مقدمه به کوچه ما برگشت – سرزده و نامهربان-
و من با رگبرگ­های سرخابی­اش. گیسوان آشفته­ات را بافتم تا همه بدانند بوسه­های تو
در پاییز طعم تمشک باران خورده می­دهد و چشمانت بوی کاهگل کوچه کودکی­هایم را.
دارد دیر می­شود زودتر بیا! با باران شنبه خودت را به بوسه­های پیچیده در بال ترمه­ای پروانه
برسان می­ترسم گیسوان شرابی­ات را در بقچه پاییز جا بگذارم.
این را از این بابت گفتم که دیشب در کابوس مکدرم دستی تمام شنبه­ها را از آینه نگاهم
پاک کرده است و من کلافه و حیران. خانه­نشین شنبه­های فراموش شده­ام.
خوابم که خراب شد خراب خواب از خودم پرسیدم: آمد و این شنبه منتظر نیامد تو که خواهی آمد؟
بگذریم تو که نیستی همه این کوچه­ها بن­بست شده­اند و من راهی به روشنایی
غزل­های هر شبم ندارم دلتنگ زیارت و حضورم و این بن­بست مرموز تو را، پنجره را
و برادران شکسته­ام را از من دور کرده است.
گفتم برایت کاغذی، نامه­ای، چیزی بنویسم، درست مثل نامه­های چند سال پیش؛
بدون سلام و خداحافظی؛ با کمی شبنم و نمک
در ازدحام اشک و لبخند. با همان آوازهای دلواپس همیشه و کلمات بالابلندی
که فقط از چشمان تو سرازیر می­شوند.

__________________
__________________
-------------------------------


ای تو همیشه در میان


آمدمت که بنگرم


گریه امان نمی دهد
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید