چه چيزي تفكر نيست؟
بنابراين، تفكر فراشدي است كه به وسيلة آن ما صورتي را تشكيل ميدهيم كه جنبهاي از واقعيتي را كه ما درك كردهايم، در مييابد، و حفظ ميكند. تفكر، بنابر اين ديدگاه، توانايي تثبيت و نگه داشتن آن چيزي است كه قرار است از طريق مفاهيم انديشيده شود. بر اين اساس يادآوري نيز در چهارچوب تفكر بازنمودي تأويل ميشود؛ زيرا همان طور كه ميتوانيم ايدههايي را ايجاد كنيم (يعني بينديشيم)، قادريم كه آنها را احضار كنيم، آنها را مقايسه كنيم، ايدهها را تصور كنيم.
به اين ترتيب، خاطره به عنوان نيروي بازخواني ايدهها و به عنوان توانايي بشري براي به ياد آوردن و حفظ كردن صرفاً عبارت ميشود از توانايي براي دريافتن ابژه انديشهاي كه در جريان زمان پراكنده شده است.« به ياد سپاري» تبديل ميشود به نگهداشتن ابژههاي تفكر در برابر جريان زمان. آن چه كه ديگر ادراك نميشود ميتواند بازشناخته و بازانديشيده شود.
خلاصه، تفكر به معناي ايجاد و تشكيل ايدههايي است كه آن چه را كه انديشيده ميشود، حاضر ميكند. فراشد سوبژكتيو و دروني ابژه تفكر را باز ـ نمايي ميكند. حال كه چنين است طبيعتاً اين نكته از اهميت زيادي برخوردار است كه ما ايدهها را به طور صحيحي بسازيم، به طوري كه ايده مطابق با ابژه باشد.
به نظر هايدگر، تفكر بازنمود يا بازنمايي نيست. چنين تصوري از تفكر ما را به همان تصور متافيزيكي ايدة افلاطوني باز ميگرداند. بحث از تفكر در چهارچوب متافيزيك تا حد سرو كار يافتن با سوژه تنزل مييابد. هايدگر قبول نداشت كه در سر متفكر تصورات و ايدههايي وجود دارند كه مانند ابزاري هستند كه ما از وراي آنها و از طريق آنها به جهان چيزها و امور واقع (ابژهها) ميانديشيم. تفكر، تصور يا مجموعهاي از تصوراتي نيست كه بيانگر چيزي باشد. متفكر سوژهاي نيست كه ميكوشد تا ابژه را بشناسد، و بر آن مسلط شود.
متفكر را نبايد سوژه به معناي ذهن دانا، آگاه و شناسا دانست كه سرچشمة خودبسنده تمام معاني است. اشتباه است كه متفكر را همانند سوژه دكارتي يا سوژه استعلايي هوسرل، فرض كنيم. اگر بخواهيم چنين برداشتي داشته باشيم مهم ترين ويژگي انقلابي كار هايدگر را كه ضديت با مفهوم سوژه دكارتي است، ناديده خواهيم گرفت.
«متفكر» صرفاً واژهاي نيست كه چيزي تكراري را جايگزين سوبژكتيويسم دكارتي، كانتي، و هوسرلي كند. متفكر به نحو اصيل به هستي ميانديشد. مخالفت هايدگر با مفهوم سوژه دكارتي يكي از مهم ترين دستاوردهاي كار فكري اوست. خطاي دكارت وقتي از «ميانديشم پس هستم» حرف ميزد تاكيد بر شناختن يعني cogito بود، و «من» را كه موجودي انديشنده به هستي هستم، مطرح نميكرد. در مقابل نگرش دكارتي، بايد نشان داد كه متفكر سوژه نيست. تفكر مجموعه تصوراتي در ذهن متفكر نيستند كه مطابق يا غيرمطابق با واقع باشند.
هايدگر با استفاده از سوبژكتيويته، ادعاي بزرگ متافيزيك را كنار گذاشت. تفكر متافيزيكي تفكري است كه به هستي نميپردازد، ميان هستي و موجودات تفاوتي قائل نميشود، و فقط متوجه موجودات و چيستي آنهاست. اصل نظرية بازنمايي و بيانگري تفكر در زبان متافيزيكي شكل گرفته است. زبان و بيان رايج كه متافيزيكي است مانع تفكر حقيقي است.
هايدگر از امكاني هستيشناسانه استفاده كرد تا بتواند حقيقت تفكر را به منزلة گفتوگو و همآوايي ميان متفكر و موضوع تفكر يعني هستي نمايان كند. تفكر، انديشيدن در حالتي اصيل و غيربازنمودي است. تفكر نوعي انفتاح و رسيدن به فضايي گشوده است. متفكر از سوبژكتيويته فراتر ميرود كه ميتواند به هستي بينديشد. بنابراين، بحث هايدگر از تفكر را نبايد تا حد «ذهنگرايي» يا «معرفت شناسي» تنزل داد.
تفكر صرفاً محصول يا دستاورد سوژه نيست؛ زيرا هستي منوط و وابسته به متفكر نيست. حتي «اين واقعيت كه پس از افلاطون امر واقعي خود را در نور ايده نشان داد، واقعيتي نيست كه افلاطون به آن شكل داده باشد، متفكر فقط به آن چيزي پاسخ ميدهد كه خود را به او نشان ميدهد.»
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|