نمایش پست تنها
  #2  
قدیمی 09-18-2009
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

افلاطون با طرح نظرية ايده به ظهور نظرية بازنمايي تفكر ياري رساند. افلاطون ايده را Physis انگاشت. همين قائل شدن به اين هماني ايده و هستي سبب شد كه به بازنمايي هستي در موجود يا در ذهن بينديشد. در نتيجة آن logos نيز تبديل شد به گزاره‌هايي دربارة موجودات، انسان هم تبديل شد به حيواني كه داراي عقل است. اين سرآغاز نگرشي است كه به اصل نظرية بازنمايي منجر شده است.

در دوران مدرن، بر پاية همين درك قديمي متافيزيكي از
aletheia, physis و logos ، مفاهيم سوژه و ابژه، با فلسفة دكارت، سر برآوردند. تفكري كه صرفاً به موجود مي‌انديشيد يعني تفكر متافيزكي اينك موجود را هم چون ابژه‌اي مي‌فهمد كه در سوژه بازنمايي مي‌شود. سوژه همان حيوان عاقل است كه ابژه را بازنمايي مي‌كند. يونانيان به انسان به عنوان سوژه به معناي مدرن آن، نينديشيده بودند. در روزگار مدرن سوژه محور اصلي دانسته شد و به جاي انسان عاقل به كار رفت. «مي‌شناسم» دكارت ظهور سوبژكتيويسم بود. سوژه موجودي است مستقل و خود بنياد كه بدون اصالت دادن به عقل (ratio) شكل نمي‌گرفت.
سوژة شناسنده تبديل به ملاك فهم دقيق ابژه‌ها شد. «مي‌شناسم» صرفاً نمي‌گويد كه من مي‌شناسم پس هستم، بلكه مي‌گويد كه من آن بازنمودي هستم كه بازنمايي كامل و اصلي و نهايي محسوب مي‌شوم. در اين جا، ابژه‌ها همچنان بازنمايي مي‌شوند، به صورت شناخته شده يا بازنمود مطرح مي‌گردندو جنبه‌هاي مفهومي و شناختي مي‌يابند.
تفكر بازنمودي وجهي از سوبژكتيويسم است. تفكر بازنمودي انديشه را صرفاً حضور موجودات عيني (ابژه‌ها) در ذهن مي‌داند. آن حكم مي‌دهد كه هنگامي كه دربارة چيزي مي‌انديشيم، يا چيزي را احساس مي‌كنيم، آنچه در آغاز و به نحوي بي‌واسطه مي‌انديشيم، يا احساس مي‌كنيم، يك بازنمود است. ما نه خود درخت، بلكه چيزي را مي‌بينيم كه آن درخت را مي‌نماياند. اين كه تفكر را صرفاً بازنمايي ابژه‌ها بدانيم نتيجة اين است كه ما خود را فقط سوژه‌اي دانا و شناسا مي‌دانيم.

پس از دكارت، وظيفة فلاسفه چنين دانسته شد تا حكم‌هاي او را بهتر ثابت كنند. لايب‌نيتس به سوي سوژة دكارتي حركت كرد. كانت نيز سوژه را به نحوي پذيرفت، گرچه گامي به پيش برداشت و اعلام كرد كه اين كه «من» موجودي هستم كه چون مي‌شناسد «من» است، لزوماً نتيجه‌اي قابل قبول نيست و نمي‌شود از «مي‌شناسم» به اين كه من يك شخص، يك حقيقت جاوداني هستم، رسيد. اما، از نظر هايدگر، حتي كانت با اين اشكال متوجه هستي شناسنده نشده بود. كانت نيز من را يك
Subjekt مي‌دانست؛ چرا كانت كه ذهن را از ديدگاه منطقي منزوي و جدا از جهان نمي‌داشت، در برابر اين استدلال دكارتي كه سوژة دانا و شناسا در برابر ابژه قرار مي‌گيرد، سپر انداخت.

هايدگر توضيح مي‌دهد كه امروزه تقريباً همه، فراشد تفكر را به منزلة بازنمايي (
Vorstellung, vorstellen) يعني به عنوان ايجاد ايده‌ها مي‌فهمند: «كسي در ميان ما هست كه نداند ايجاد يك ايده چيست؟ زماني كه ايدة چيزي را مي‌سازيم مثلاً ايدة يك متن را اگر فيلولوگ باشيم، يك اثر هنري را چنانچه مورخ هنري باشيم،يا فراشدي از سوختن را اگر شيميدان باشيم – داراي ايده‌اي باز نمودي از آن ابژه‌ها هستيم. ما آن ايده‌ها را كجا داريم؟ آنها را در سر خود داريم. آنها را در آگاهي خود داريم. آنها را در روح خود داريم. ايده‌ها را درون خودمان داريم، ايده‌هايي كه ايده‌هاي ابژه‌ها هستند.»
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید