ترديد
او را به رويای بخارآلود و گنگ ِ شامگاهي دور، گويا ديده بودم من ...
لالايی گرم ِ خطوط ِ پيکرش در نعرههای دوردست و سرد ِ مه گم بود.
لبخند ِ بيرنگاش به موجي خسته ميمانست; در هذيان ِ شيريناش ز دردي گنگ ميزد گوييا لبخند ...
هر ذره چشمي شد وجودم تا نگاهاش کردم، از اعماق ِ نوميدي صدايش کردم:
«ــ اي پيدای دور از چشم!
«ديريست تا من ميچشَم رنجاب ِ تلخ ِ انتظارت را
«رويای عشقات را، در اين گودال ِ تاريک، آفتاب ِ واقعيت کن!»
وآن دَم که چشماناش، در آن خاموش، بر چشمان ِ من لغزيد
در قعر ِ ترديد اينچنين با خويشتن گفتم:
«ــ آيا نگاهاش پاسخ ِ پُرآفتاب ِ خواهش ِ تاريک ِ قلب ِ يأسبارم نيست؟
«آيا نگاه ِ او همان موسيقيگرمي که من احساس ِ آن را در هزاران خواهش ِ
پُردرد دارم، نيست؟
«نه!
«من نقش ِ خام ِ آرزوهای نهان را در نگاهام ميدهم تصوير!»
آنگاه نوميد، از فروترجای قلب ِ ياءسبار ِ خويش کردم بانگ باز از دور:
«ــ اي پيدای دور از چشم!...»
او، لب ز لب بگشود و چيزي گفت پاسخ را
اما صدايش با صدای عشقهای دور ِ از کف رفته ميمانست...
لالايی گرم ِ خطوط ِ پيکرش، از تاروپود ِ محو ِ مه پوشيد پيراهن.
گويا به رويای بخارآلود و گنگ ِ شامگاهي دور او را ديده بودم من...
|