غبار از غريو ِ ديو ِ توفانام هراس
وز خروش ِ تُندرم اندوه نيست،
مرگ ِ مسکين را نميگيرم به هيچ.
استوارم چون درختي پابهجاي
پيچک ِ بيخانماني را بگوي
بيثمر با دست و پای من مپيچ.
مادر ِ غم نيست بيچيزي مرا:
عنبر است او، سالها افروخته در مجمرم
نيست از بدگوئیِ نامهربانانام غمي:
رفته مدتها که من زين ياوهگويیها کَرَم!
□
ليک از دريا چو مرغان پَرکشند
روی پلها، بامها، مردابها ــ
پابرهنه ميدوم دنبال ِشان.
وقت کان سوی افق پنهان شوند
بازميگردم به کومه پا کشان،
حلقه ميبندد به چشمان اشک ِ من
گرچه در سختي بهسان ِ آهنام...
يا اگر در کنج ِ تنهايی مرا
مرغک ِ شب نالهيی بردارد از اقصای شب،
اندُهي واهي مرا
ميکشد در بر، چنان پيراهنام.
□
همچنان کز گردش ِ انگشتها بر پردهها
وز طنين ِ دلکش ِ ناقوس
وز سکوت ِ زنگدار ِ دشتها
وز اذان ِ ناشکيبای خروس
وز عبور ِ مه ز روی بيشهها
وز خروش ِ زاغها
وز غروب ِ برفپوش ــ
اشک ميريزد دلام...
گرچه بر غوغای توفانها کَرَم
وز هجوم ِ بادها باکيم نيست،
گرچه چون پولاد سرسختام به رزم
يا خود از پولاد شد ايمان ِ من ــ
گر بخواند مرغي از اقصای شب
اشک ِ رقت ريزد از چشمان ِ من.
|