بادها امشب دوباره
بادها
افسانهی کهن را آغازکردهاند
«ــ بادها!
بادها!
خنياگران ِ باد!»
خنياگران ِ باد
وليکن
سرگرم ِ قصههای ملولاند...
□
«ــ خنياگران ِ باد
امشب
رُکسانا
با جامهی سفيد ِ بلندش
پنهان ز هر کسي
مهمان ِ من شدهست و کنون
مست
بر بسترم
افتاده است.
[اين قصه ناشنيده بگيريد!]
کوته کنيد اين همه فرياد
خنياگران ِ باد!
بگذاريد
رُکسانا
در مستیِ گراناش امشب
اينجا بمانَد تا سحر.
هاي!
خنياگران ِ باد!
اگر بگذاريد!...
آنگاه
از شرم ِ قصهها که سخنسازان
خواهند راند بر سر ِ بازار،
ديگر
رُکسانا
هرگز ز کلبهی من بيرون
نخواهد نهاد پاي...»
□
بيرون ِ کلبه، بادها
پُرشور ميغريوند...
«ــ آرامتر!
بيرحمها!
خنياگران ِ باد»
خنياگران ِ باد، وليکن
سرگرم ِ قصههای ملولاند
آنان
از دردهای خويش پريشاند،
آنان
سوزندهگان ِ آتش ِ خويشاند...
|