شعرِگمشده تا آخرين ستارهی شب بگذرد مرا
بيخوف و بيخيال بر اين بُرج ِ خوف و خشم،
بيدار مينشينم در سردچال ِ خويش
شب تا سپيده خواب نميجنبدم به چشم،
شب در کمين ِ شعري گُمنام و ناسرود
چون جغد مينشينم در زيج ِ رنج ِ کور
ميجويماش به کنگرهی ابر ِ شبنورد
ميجويماش به سوسوی تکاختران ِ دور.
در خون و در ستاره و در باد، روز و شب
دنبال ِ شعر ِ گمشدهی خود دويدهام
بر هر کلوخپارهی اين راه ِ پيچپيچ
نقشي ز شعر ِ گمشدهی خود کشيدهام.
□
تا دوردست ِ منظره، دشت است و باد و باد
من بادْگرد ِ دشتام و از دشت راندهام
تا دوردست ِ منظره، کوه است و برف و برف
من برفکاوِ کوهام و از کوه ماندهام.
اکنون درين مغاک ِ غماندود، شببهشب
تابوتهای خالي در خاک ميکنم.
موجي شکسته ميرسد از دور و من عبوس
با پنجههای درد بر او دست ميزنم.
□
تا صبح زير ِ پنجرهی کور ِ آهنين
بيدار مينشينم و ميکاوم آسمان
در راههای گمشده، لبهای بيسرود
اي شعر ِ ناسروده! کجا گيرمات نشان؟
|