نمایش پست تنها
  #2  
قدیمی 12-25-2007
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

بيمار بر سر ِ اين ماسه‌ها دراززماني‌ست
کشتیِ فرسوده‌يی خموش نشسته‌ست
ليک نه فرسوده آن‌چنان که دگر هيچ
چشم ِ اميدیبه سویِ آن نتوان بست.

حوصله کردم بسي، که ماهيگيران
آيند از راه سویِ کشتیِ معيوب;
پُتک ببينم که مي‌فشارد با ميخ
ارّه ببينم که مي‌سرايد با چوب.

مانده به اميد و انتظار که روزي
اين به‌شن‌افتاده را بر آب ببينم ــ
شادیبينم به روی ساحل ِ آباد
وين زغم‌آباد را خراب ببينم.
پاره ببينم سکوت ِ مرگ به ساحل
کآمده با خشّ و خِشّ ِ موج ِ شتابان
هم‌نفس و، زير ِ کومه‌ی من ِ بيمار
قصه‌ی نابود مي‌سرايد با آن...



پنجره را باز مي‌کنم سوی دريا
هر سحر از شوق، تا ببينم هستند؟

مرغی پَر مي‌کشد ز صخره هراسان.

چلّه نشسته قُرُق به ساحل اگر چند،
با دل ِ بيمار ِ من عجيب اميدي‌ست:

از قُرُق ِ هوشيار و موج ِ تکاپوي
بر دو لب‌اش پوزخنده‌يي‌ست ظفرمند،
وز سمج ِ اين قُرُق نمي‌رود از روي!

کرده چنان‌ام اميدوار که دانم
روزیازين پنجره نسيمک ِ دريا
کلبه‌ی چوبين ِ من بياکنَد از بانگ
با تن ِ بيمار برجهانَدَم از جا.

خم شوم از اين دريچه‌ی شسته ز باران
قطره‌يی آويزَدَم به مژه ز شادي:
بينم صيادهای بحر ِ خزر را
گرم به تعمير ِ عيب ِ کشتیِ بادي.



نعره ز دل برکشم ز شادیِ بسيار
پنجره برهم زنم زخودشده، مفتون.
کفش نجويم دگر، برهنه‌سروپاي
جَست زنم از ميان ِ کلبه به بيرون!
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید