بيمار بر سر ِ اين ماسهها دراززمانيست
کشتیِ فرسودهيی خموش نشستهست
ليک نه فرسوده آنچنان که دگر هيچ
چشم ِ اميدیبه سویِ آن نتوان بست.
حوصله کردم بسي، که ماهيگيران
آيند از راه سویِ کشتیِ معيوب;
پُتک ببينم که ميفشارد با ميخ
ارّه ببينم که ميسرايد با چوب.
مانده به اميد و انتظار که روزي
اين بهشنافتاده را بر آب ببينم ــ
شادیبينم به روی ساحل ِ آباد
وين زغمآباد را خراب ببينم.
پاره ببينم سکوت ِ مرگ به ساحل
کآمده با خشّ و خِشّ ِ موج ِ شتابان
همنفس و، زير ِ کومهی من ِ بيمار
قصهی نابود ميسرايد با آن...
□
پنجره را باز ميکنم سوی دريا
هر سحر از شوق، تا ببينم هستند؟
مرغی پَر ميکشد ز صخره هراسان.
چلّه نشسته قُرُق به ساحل اگر چند،
با دل ِ بيمار ِ من عجيب اميديست:
از قُرُق ِ هوشيار و موج ِ تکاپوي
بر دو لباش پوزخندهييست ظفرمند،
وز سمج ِ اين قُرُق نميرود از روي!
کرده چنانام اميدوار که دانم
روزیازين پنجره نسيمک ِ دريا
کلبهی چوبين ِ من بياکنَد از بانگ
با تن ِ بيمار برجهانَدَم از جا.
خم شوم از اين دريچهی شسته ز باران
قطرهيی آويزَدَم به مژه ز شادي:
بينم صيادهای بحر ِ خزر را
گرم به تعمير ِ عيب ِ کشتیِ بادي.
□
نعره ز دل برکشم ز شادیِ بسيار
پنجره برهم زنم زخودشده، مفتون.
کفش نجويم دگر، برهنهسروپاي
جَست زنم از ميان ِ کلبه به بيرون!
|