بازگشت اين ابرهای تيره که بگذشتهست
بر موجهای سبز ِ کفآلوده،
جان ِ مرا به درد چه فرسايد
روحام اگر نميکُنَد آسوده؟
ديگر پيامي از تو مرا نارَد
اين ابرهای تيرهی توفانزا
زين پس به زخم ِ کهنه نمک پاشد
مهتاب ِ سرد و زمزمهی دريا.
وين مرغکان ِ خستهی سنگينبال
بازآمده از آن سر ِ دنياها
وين قايق ِ رسيده هماکنون باز
پاروکشان از آن سر ِ درياها...
هرگز دگر حبابي ازين امواج
شبهای پُرستارهی رويارنگ
بر ماسههای سرد، نبيند من
چون جان تو را به سينه فشارم تنگ
حتا نسيم نيز به بوی تو
کز زخمهای کهنه زدايد گرد،
ديگر نشايدم بفريبد باز
يا باز آشنا کُنَدَم با درد.
□
افسوس اي فسردهچراغ ! از تو
ما را اميد و گرمي و شوري بود
وين کلبهی گرفتهی مظلم را
از پَرتو ِ وجود ِ تو نوري بود.
دردا ! نماند از آن همه، جز يادي
منسوخ و لغو و باطل و نامفهوم،
چون سايه کز هياکل ِ ناپيدا
گردد به عمق ِ آينهيي معلوم...
يکباره رفت آن همه سرمستي
يکباره مُرد آن همه شادابي
ميسوزم ــ اي کجايي کز بوسه
بر کام ِ تشنهام بزني آبي؟
□
مانم به آبگينهحبابي سست
در کلبهيي گرفته، سيه، تاريک:
لرزم، چو عابري گذرد از دور
نالم، نسيمي ار وزد از نزديک.
در زاهدانهکلبهی تار و تنگ
کم نورپيهسوز ِ سفالينام
کز دور اگر کسي بگشايد در
موج ِ تاءثر آرَد پايينام.
□
ريزد اگر نه بر تو نگاهام هيچ
باشد به عمق ِ خاطرهام جايت
فرياد ِ من به گوشات اگر نايد
از ياد ِ من نرفته سخنهايت:
«ــ من گور ِ خويش ميکَنَم اندر خويش
چندان که يادت از دل برخيزد
يا اشکها که ريخت به پايت، باز
خواهد به پای يار ِ دگر ريزد!»...
□
در انتظار ِ بازپسينروزم
وز قول ِ رفته، روي نميپيچم.
از حال غير ِ رنج نَبُردَم سود
زآينده نيز، آه که من هيچام.
بگذار اي اميد ِ عبث، يک بار
بر آستان ِ مرگ نياز آرم
باشد که آن گذشتهی شيرين را
بار ِ دگر به سوی تو بازآرم.
|