دود می خیزد زخلوتگاه من
کس خبر کی یابد از ویرانه ام
با درون سوخته دارم من سخن
کی به پایان میرسد افسانه ام
تا بدین منزل نهادم پای را
از درای کاروان بگسسته ام
گرچه میسوزد ازاین اتش بجان
لیک براین سوختن دل بسته ام
تیرگی پا میکشد از بامها
صبح میخندد براه شهر من
دود می خیزد هنوز از خلوتم
بادرون سوخته دارم من سخن
|