
09-22-2009
|
کاربر عالی
|
|
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0
200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
قسمت سوم
نویسنده:م.مودب پور
_ می آی بریم یا خودم تنها برم؟
کاوه_ بریم بابا. امروز اخلاقت چیز مرغیه!
« راه افتادیم. چند قدم که رفتیم، یکی از دخترهای کلاس از پشت کاوه رو صدا کرد و بعد بقیه بچه های کلاس رو هم صدا کرد و گفت:»
_ بدویید بچه ها! پیداش کردم! بدویین که الان در می ره!
کاوه_ مگه من کش شلوارم که در برم؟!
« همکلاسی مون در حالیکه می خندید، دوباره داد زد:»
_ یاالله بچه ها الان فرار می کنه ها!
کاوه_ بابا مگه دزد گرفتی؟ چرا آبرو ریزی می کنی دختر؟!
_ مگه قرار نبود که همه بچه ها رو آخر ترم بستنی مهمون کنی؟ داری در می ری؟
کاوه_ به جان تو عادت کردم. از بابام این اخلاق بهم ارث رسیده. از بس بابام از دست مأمورای مالیات فرار کرده. منم واسه م عادت شده!
_ بیا بریم، خودتم لوس نکن. مرده و قولش...
کاوه_ کی به شما گفته که من مردم؟ تو این دوره و زمونه مرد کجا بود؟ اگه مرد پیدا می شد که این همه دختر دم بخت ویلون و سرگردون دنبال شوهر نبودن که الهی گره کور بختشون بدست خودم واشه!
« کم کم بقیه بچه های کلاس داشتن جمع می شدن. نیلوفر که خودش هم دخترپولداری بود گفت:»
_ بیخودی بهانه نیار کاوه. تا بستنی بهمون ندی ولت نمی کنیم.
کاوه_ اوّلاً که من از خدا می خوام که شماها ولم نکنین و همیشه تو چنگ شما خانم ها، اسیر باشم! ولی باور کنین ندارم. از شما چه پنهون چند وقتی که بابام ورشیکست شده. صبح می خوریم، ظهر نداریم! ظهر می خوریم، شب نداریم! حالا حساب کن یه خونواده آبرودار چه سختی رو داره تحمّل می کنه! به خدا قسم که بعضی وقتا شده که با شورت جلو همه راه رفتم!
نیلوفر_ اِاِاِ...! قسم خدا رو هم می خوره!
کاوه_ بجون تو که می خوام دنیا نباشه اگه دروغ بگم! پریروز که رفته بودیم استخر، با یه مایو اینور اونور می رفتم!
« بچه ها زدن زیر خنده.»
شیدا_ تا این بستنی رو ندی، ولت نمی کنیم کاوه خان.
کاوه_ باشه می دم! آخرش اینکه امشب سر بی شام زمین میذاریم دیگه! اگه شما راضی می شین که من امشب گشنه سر به بالین بذارم، قبوله می دم اما می دونم که شما ها خیلی دل رحم تر از این حرفایین!
فرزاد_ اگه بستنی رو ندی همین الان اینجا یه تحصّن راه میندازیم.
کاوه_ ببینم، شما سندی، مدرکی، چیزی از من دارین که صحّت گفته هاتون رو ثابت کنه؟
فرزاد_ نشون به اون نشونی که اون روزی که کتابت رو نیاورده بودی قول این بستنی رو به ما دادی.
کاوه_ برو بابا دلت خوشه! یارو سند محضری را می زنه زیرش، چه برسه به یه کلوم حرف! تازه من هیچ روزی کتاب با خودم نمی آرم دانشکده!
مریم_ خسیس بازی در نیار کاوه. چهار تا بستنی که این حرفا رو نداره.
کاوه_ من و بابام اگه از این ولخرجی ها می کردیم که پولدار نمی شدیم!
روزبه_ اصلاً فکرش رو نمی کردم که تو اینقدر گدا باشی!
کاوه_ خب تو اشتباه کردی عزیزم! اصلاً شغل اصلی من و بابام گدایی یه! هر وقت باهامون کار داشتی، یه تک پا سر میدون انقلاب. همین سمت چپ. همون گوشه کنارا داریم گدایی می کنیم. ده دقیقه واستی پیدامون می کنی!
« دوباره بچه ها خندیدن.»
شیوا_ کاوه واقعاً خجالت نمی کشی؟
کاوه_ چرا! اوایل خجالت می کشیدیم. ننه بدبختم که چادرش را می کشید رو صورتش! امّا بعداً عادت کردیم. یعنی بابام یه شعری برامون خوند که قانع شدیم. گفت شاعر می گه گدایی کن تا محتاج خلق نشی!
مریم_ بهزاد تو یه چیزی به این خسیس بگو!
_ چرا بهشون قول دادی؟ یاالله، باید واسه شون بستنی بخری.
کاوه_ الهی قربون اون جذبه مردونت بشم! چشم بهزاد جون. مرد به این می گن ها! تا به آدم تحکّم میکنه، دل آدم می لرزه!
« بچه ها هورا کشیدن و همگی راه افتادیم طرف یه بستنی فروشی. تا رسیدیم و رفتیم تو مغازه نشستیم، کاوه از فروشنده پرسید:»
_ ببخشید آقا، آلاسکا دارین؟
« فروشنده برای اینکه جوابی داده باشه گفت:»
_ بعله عزیزم. آلاسکا هم داریم.
کاوه_ ببخشید آقا، شما که اینقدر مهربون ید، اسکمیوهاش رو هم دارین؟
« یارو خندید و گفت:»
_اسکیمو هم داشتیم، اما نمی دونم کجا رفتن.
کاوه_ من میدونم کجا رفتن. بگم آقا؟
فروشنده_ بگو باباجون
کاوه_ آقا اجازه! اینجا گرمشون شده رفتن تو فریزر خنک بشن!
« صاحب مغازه و بچه ها خندیدن. صاحب مغازه گفت:»
_ باور کنین بچه ها. حاضرم این مغازه و هر چی دارم بدم، اما برگردم به سن شماها!
کاوه_ پدر، اینارو که می بینی بعضی هاشون یه کوه غصه تو دل شون دارن! دوره جوونی شما با دوره جوونی ماها فرق می کرده. به نظر م از این آرزوها نکنی بهتره! سرت کلاه می ره.
فروشنده_ راست می گی جوون. ایشاالله که زندگی و دوره شما هم خوب بشه.
کاوه_ یه مثال برات میزنم. دوره شما، اصلاً یادت می آد که هر روز، از خواب که بلند می شدی بیای جلو پنجره و بخوای بدونی امروز هوا آلوده تر یا دیروز؟
فروشنده_ به والله، اصلاً یه همچین چیزی رو یاد ندارم! اصلاً ما یه همچین چیزایی رو نداشتیم. دوره ما، هوای این تهرون مثل گل پاک و تمیز بود.
کاوه_ تازه یکی ش رو بهت گفتم!
فروشنده_ تا اونجا که من یادمه، یه ذره دود و کثافت تو این شهر نبود! تهروون پر گنجشک و کفتر و چلچله و طوطی و بلبل بود! صبح تا شب با رفقا می رفتیم دنبال الواطی!
جمعه به جمعه، یه تومن، پونزده زار می دادیم و می رفتیم سینما و اون فیلمی رو که دو ست داشتیم می دیدیم و سر راه چهار تا سیخ جگر می گرفتیم و می خوردیم و نوش جون زن و بچه مون می شد می چسبید به تن مون!
کاوه_ حالا دل مارو آب نکن با اون دوره جوونی ت! چهار تا بستنی بده، خبر مرگمون لیس بزنیم بریم دنبال بدبختی و بیچارگی ها مون!
« فروشنده زد زیر خنده و گفت:»
_همه تون مهمون خودمین! همینکه منو یاد جوونی م انداختین یه میلیون واسه ام ارزش داشت! چند وقتی بود که خنده رو لبام نیومده بود!
« بچه ها براش کف زدن و هورا کشیدن که روزبه گفت:»
_ بچه ها ببینین این کاوه رو! یاد بگیرین. اینطوری پولدار می شن ها!
کاوه_ یارو هنر پیشه خارجی، یه ساعت ونیم تو فیلم هزار دفعه ملّق میزنه تا دوبار مردم خنده شون بگیره یه میلیون دلار بهش پول می دن! حلا یه ساعته دارم متّصل شما رو می خندونم، چهار تا بستنی نصیبم شده! اینم حسودی داره؟
« خلاصه اون روز با بچه ها خیلی خندیدیم. آخرش کاوه به زور پول بستنی ها رو داد. با اینکه صاحب مغازه نمی خواست ازمون پول بگیره.
وقتی از بچه ها خداحافظی کردیم، دو تایی بطرف خونه راه افتادیم.
کاوه_ بیا! دلت خنک شد؟! اگه با ماشین فرنوش خانم رفته بودیم، هم من گیر این قوم ظالم نمی افتادم و هم تا رسیده بودیم در خونه، فرنوش رو واسه ات خواستگاری کرده بودم!
_ بابا جون، تو که زندگی منو می دونی. آخه من کجا و فرنوش خانم کجا؟ تموم زندگی م رو که بفروشم پول بنزین ماشین ش نمی شه!
از تو چه پنهون، از اولین بار که امسال تو دانشکده دیدمش، عجیب فکرم رو بخودش مشغول کرده! واقعاً دختر قشنگیه! خیلی م سنگین و باوقاره.
ولی خب، آدم نباید زیاد به حرف دلش گوش کنه. اینطوری بهتره. آرزوی محال نباید داشت. حتی رویای آدم هم باید در حد خود آدم باشه!
کاوه_ یعنی چی؟ مگه دست خود آدمه؟آدم وقتی از کسی خوشش بیاد، خوشش اومده دیگه!
_ آره. اگه اون آدم، یکی مثل تو باشه، آره. امثال شماها تو یه طبقه این.
کاوه_ بجان تو اگه ما تو یه طبقه باشیم! اون خونه اش جایی دیگه س، مام خونه مون جایی دیگه س!
_ لوس نشو، دارم جدی حرف می زنم.
می خوام بگم اگه یکی مثل تو بره خواستگاری فرنوش، بهش جواب نه نمیدن.
اما آدمی مثل من اصلاً نباید این چیزا حتی به فکرشم بیاد.
از اون گذشته، من اصلاً کسی رو ندارم که بره برام خواستگاری کنه!
کاوه_ اینکه چیزی نیست. تو فقط لب تر کن بقیه ش...
« رفتم توحرفش و گفتم:»
_ دیگه حرفش رو هم نزن. ول کن. بگو ببینم تعطیلی رو می خوای چیکار کنی؟
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|