نيست ساقي در خيال بيش و کم
صاف لوح خاطر او چون عدم
رسم جان بازي متاع جان اوست
مستي و ديوانگي برهان اوست
عشق آتش بر جانش سوخته
اين فنا ز استاد عشق آموخته
کفر و ايمان در رسوم عشق نيست
پيش او ميخانه و مسجد يکيست
پاک بازي شيوه اهل دل است
سر به راه عشق دادن مشکل است
باز در جان آتش عشق اوفتاد
تابم ا ز کف برد عشق اوستاد
خسته شد جانم از اين رسم و قيود
باز گره عشق هوشم در ربود
در لقاي دوست جان را سوختيم
اين چنين اسرار عشق آموختيم
عشق باشد من نباشم باک نيست
زر ز آتش تا نخيزد پاک نيست
پاي تا سر مظهر عشقيم ما
راستي پيغام بر عشقيم ما
من چو کاهم کوه عشق بار ماست
پس به مژگان کوه کندن کار ماست
مرمرا ديگر مجال حرف نيست
چون تورا در خورد معني ظرف نيست
بگذر از اين گفتگو بار دگر
گوش بگشا بهر اسرار دگر
شاعر نامعلوم