قسمت دوم
بعد از خوردن ناهار در حالی که که داشتیم سفره جمع می کردیم صدای مامان رو از توی آشپزخونه شنیدم که رو به ما می گفت:
-بچه ها زود باشید که امروز خیلی کار داریم .
سر بر گردوندم و ظرفها رو از دست بهار گرفتم و آهسته طوری که مامان که نشنوه گفتم:
-مردشور این سروش رو ببره که هر روز ما باید کلفتی مهمونی هاش رو بکنیم . که چی هر روز مهمونی می گیره؟ پسره بی کار نمیدونه چطوری از پولهاش استفاده کنه بده من واسش خرج میکنم
بهار زد زیر خنده و بعد در حالی که به قیافه در هم من نگاه می کرد گفت:
-بعد تو چه جوری پولها رو خرج می کردی؟
شونه هام رو بالا انداختمو در حالی که به سمت اشپزخونه میرفتم گفتم:
-بهتر از این سروش .
مامان که صدام رو شنیده بود برگشت و نگاهم کرد .لبخند زدم و ظرفها رو توی ظرفشویی گذاشتم و گفتم:
-مادر من بد میگم؟ مثلاً اگه من پول داشتم بهشت رو میخریدم و مینداختم زیر پات
مامان چشم غره ای به صورتم رفت و گفت:
-بسه .اینقدر مزه نریز . در ضمن بهشت خریدنی نیست ...
بهار سفره به دست وارد آشپزخونه شد و گفت:
-در ضمن پاییز خانوم بهشت زیر پای مامان گلمون هست ...
و بعد زد زیر خنده .شونه هام روبالا انداختم و آب رو باز کردم تا ظرفها رو بشورم که مامان گفت:
-پاییز ظرفها روول کن . بیایید بریم اونور من کار زیاد دارم .
با حرص ظرف ریکا رو کوبیدم سر جاش و بدون اینکه به سمت مامان برگردم زیر لب فحشی نثار ارغوان کردم و با خودم گفتم:
-حقته . اینقدر پول پای این پسر احمقت بریز تا جونت رو بگیره و ورشکستت کنه .
مامان چادر گل گلیش رو به کمرش بست ودر حالی که سفارش می کرد که زودتر کارهامون رو انجام بدیم و به کمکش بریم از خونه خارج شد .
با رفتن مامان رو به بهار کردم و با عصبانیت در حالی که به روم لبخند میزد گفتم:
-به ما چه ربطی داره که این پسره هر روز مراسم داره .یه روز فارغ تحصیلیش. یه روز تولدش .یه روز گودبای پارتی میگریه میره خبر مرگش فرنگستون درس بخونه . یه روز برمیگرده به افتخار ورودش پارتی می گیرن . یه روز مدرک مهندسیش رو واسش از فرنگ می فرستن به افتخار مهندس شدنش مهمونی می گیرن . یه روز به افتخار مدیر عامل شدنش تو شرکت ددی جونش مهمونی می گیرن براش.یه روز دلش واسه اقوامش تنگ میشه مهمونی می گیره که به این بهونه دور هم جمع باشن. من فکر کنم اینجوری که دارن پیش می رن واسه مرگش هم مهمونی می گیرن .
بهار با صدای بلندی زد زیر خنده و بعد در حالی که به سمت پنجره اتاق می رفت گفت:
-پاییز تو چرا اینقدر با این سروش لجی ؟
دهن کجی کردم و گفتم:
-من لجم یا اون؟
به لبه پنجره تکیه داد و رو به من گفت:
-خواهر جون تو لجی. یادت نیست! طفلکی که از خارج برگشت اومد خونمون واست سوغاتی اورد چی کارش کردی؟
از یاد آوری اون روز خنده ام گرفت و گفتم:
-خوب کردم . پسر پرو فکر کرده بود با دیدن اون عطر گرون قیمتش واسش غش می کنم . خوب حالش رو گرفتم .
-چی چی خوب کردی . ورداشتی بیخودی عطر رو پرت کردی از پنجره بیرون که چی؟ بیچاره کف کرده بود که این روانی چرا اینجوری کرد . بعد هم با پرویی بهش گفتی پاشو از خونه ما برو بیرون . به خدا من اگه جای اون بودم نمیزاشتم بابام یه دقیقه دیگه ماها رو اینجا نگه داره ...
خنده ام رو قورت دادم و گفتم:
-که چی؟ تقصیر خودش بود که برگشت گفت پاییز این عطر رو از یکی از بهترین و گرونقمیت ترین عطر فروشی های توی پاریس برات خریدم . بهار ریز خندید و گفت:
-خوب اون تقصیر خودش بود . اون سری رو چی میگی که طفلک اومده بود تو باغ قدم بزنه تو بدون روسری تو باغ وایساده بودی؟ یادته چطوری بهش پریدی؟ پسر از ترسش فرار کرد ؟
پشتم رو بهش کردم که باز هم خنده ام رو نبینه . در حالی که خیلی خنده ام گرفته بود گفتم:
-خوب چی کار کنم پسره اگه دلش میخواست بره هوا خوری میرفت تو پارک قدم میزد . حالا خدا رو شکر که لباسم مناسب بود اگه با تاپ بودم چی؟
صدای بهار رو شنیدم که در حالی که می خندید گفت:
-یادته سرش داد زدی و گفتی که تو با چه اجازه ای اومدی تو باغ قدم بزنی ؟ یادته گفتی می میری یه یالله بگی؟ وای من جای سروش اون روز از ترس سکته کردم . پسره بیچاره تازه ازت معذرت خواهی هم کرد اما تو با پرویی برگشتی گفتی دیگه تکرار نشه ها ....
برگشتم و با خنده گفتم:
-خوب کردم دیگه . چیه تو امروز هی طرف اون رو میگیری .خودت هم اونجا بدون روسری بودی می پریدی بهش .
بهار پنجره اتاق رو باز کرد و گفت:
-باشه اینم می گیم تقصیره اون بود که یهو سر و کلش پیدا شد .اما اون دفعه رو چی می گی که با دختر خاله اش اومده بود توی باغ و سوار تاب کرده بودش ....
اینبار به جای اینکه بخندم عصبانی شدم و با صدایی نیمه بلند گفتم:
-این بار دیگه حقشون بود دختر وقیح . همچین نشسته بود نزدیک سروش و دستش رو انداخته بود گردنش که من هر لحظه می گفتم الان اینا میرن تو هم . بیشعور اگه دلش میخواست باهاش کاری هم کنه .میبردش تو اتاق خودش خوب . خجالت نمیکشه اومده نشسته جلو خونه ما دختره رو .....
نفسی عصبی بیرون دادم که بهار گفت:
-اما تو حق نداشتی اون کار رو کنی . اینبار قبول کن که تقصیر تو بود . اون بدبختا چه میدونستند که تو دم به ساعت میری بیرون و توی باغ درس میخونی ها؟ هر چقدر هم که کارشون زشت شده بود که من محال میدونم چون خودم دیدم که فقط داشتند با هم حرف میزدن نه چیز دیگه ، تو نباید اونجوری سرشون داد میزدی که اینجا چه غلطی می کنید؟ حالا شانس اوردیم که سروش به دادت رسید و رو به پری گفت که تو اشتباه گرفتی و تو تاریکی فکر کردی غریبه اند وگرنه خدا به دادمون میرسید . اون پری دیگه سروش نبود که هیچی بهت نگه . پری از اون سلیته ها ست که هیچ کس رو جز خودش نمیبینه .
دندون هام رو از حرص بهم فشردم و گفتم:
-غلط می کرد دختر زشت ایکبیری. حالا خوبه قیافه اونچنانی هم نداره .من موندم به چیش مینازید . اه
و بعد چشم و دهنم ور چپ کردم و ادای پری رو در اوردم که خنده بهار رو به صدا در اورد ....
-بهار، خونه ای؟
با شنیدن صدای سروش یهو از جام پریدمو صدای خنده بهار هم قطع شد .صداش رو صاف کرد و گفت:
-بله سروش خان بفرمایید داخل ....
برگشتم رو به بهار و با چشم غره گفتم:
-چی چی بفرما تو ؟ بزار برم ببینم چی کار داره .
و قبل از اینکه بهار به خودش بجنبه از در بیرون رفتم و رو به روی سروش بدون اینکه سلام کنم ایستادم .
-کاری داری؟
سروش لبخند ملیحی زد که لبهای پهنش از هم باز شد و روی گونه اش چالی افتاد و با لحنی طنز گفت:
-سلام .مرسی من خوبم ...
لبم رو به دندون گرفتم تا حرفی بهش نزنم و در همون حال عصبی گفتم:
-سلام .با بهار کاری داشتی؟
با همون لبخند سر تا پام رو براندازی کرد و گفت:
-چشمات که شبیه بهار. اما اخلاقت ....
و بعد زد زیر خنده . حرصی رو داشتم رو با توی دستم خالی کردم و با عصبانیت ناخن هام رو به کف دستم فشردم و به قد بلندش که از من یک سر و گردن بلندتر بود نگاه کردم . چشمهای درشت سیاهش برقی میزد که ناخودآگاه آرومم کرد . اما سعی کرد با عصبانیت بگم :
-خوب که چی؟ چی کارش داری؟
لبخندش رو کنترل کرد و گفت:
-من که کاری ندارم اما مامانتون صداتون میکرد منم داشتم میرفتم بیرون دیدم طفلک مامانت پاهاش درد می کنه،گفتم من صداتون کنم .
با عصبانیت نگاهش کردم و گفتم:
-مرسی لطف کردی . خداحافظ ...
و بدون اینکه منتظر حرفی باشم اومدم تو در اتاق رو بستم . اما از پشت رد صدای خنده اش رو شنیدم ....
بهار نزدیکم شد و در حالی که میخندید گفت:
-باز گازش گرفتی؟
خنده ام گرفت و گفتم:
-بریم مامان صدامون کرده ....
|