قسمت سوم
با بهار مسیر طولانی و طویل بین خانه خودمون تا ساختمون ته باغ رو از جاده سنگفرش رد کردیم . بهار با نگاهش زیبایی های باغ رومی بلعید و دم به دم از زیبایی ها سخن میگفت .پیش خودم فکر می کردم که خواهر من برخلاف سنش ساده تر از اونی که فکرش رو بکنم .همیشه شاد و بی خیال . پیش خودم میگفتم نکنه واقعاً بهار نمیدونه که این خونه وزیباییهاش به ما تعلق نداره و ما تنها کارگرهای ساده اون خونه هستیم .از این فکر نگاهی به صورت شاد بهار انداختم و گفتم:
-بهار تو واقعاً خلی ها....
خنده اش رو پررنگتر کرد و گفت:
-منظورت چیه؟
-آخه دختر جون چیه این باغ این همه تو رو به وجد میاره؟
سرش رو تکون داد و در حالی که از من جلو می افتاد گفت:
-تو خیلی منفی هستی پاییز . وقتی من و تو خودمون خواستیم که این باشیم چرا حالا بنالم؟ تا وقتی که باید همین باشم میمونم و وقتی که دستم به دهانم رسید دست تو و مامان رو میگرم و از اینجا میبرم ...
و بعد با سرعت از جاده فرعی که به آشپرخونه منزل ارغوان راه داشت گذشت و گفت:
-من از ساختمون اصلی وارد می شم .
سرم رو تکون دادم و در حالی که از راه فرعی به سمت آشپزخونه می رفتم پیش خودم فکر کردم که این چه تفکری که تو سر بهار وجود داره؟ چرا اون فکر میکنه که انسان قبل از خلقتش خودش انتخاب کرده که چه چهره ای داشته باشه و در کجا به دنیا بیاد؟ با اینکه بهار همیشه میگفت ما خودمون این کار رو کردیم اما من مخالف سر سخت این ادعا بودم . بهار همیشه در جواب سر سختی های من میگفت که پاییز اگر قرار بود که ما از خدا طلبکار باشیم که نمیشد اسم اون رو خالق گذاشت . پس قبول کن که ما اونی که هستیم رو خودمون انتخاب کردیم . با اینکه حرفش منطقی بود اما نمیتونستم قبول کنم .پیش خودم میگفتم پس چرا بعضی از آدمها خیلی زیبا و بعضی خیلی زشت هستند؟چرا بعضی اونقدر پولدارن که نمیدونن با پولشون چی کار کنن و بعضی اونقدر فقیرن که شبها سر گرسنه بر بالین میگذارند؟ با اینکه بهار برای تمامی سوالات من جوابی منطقی داشت اما نمیتونستم این روقبول کنم . بهار همیشه در جواب این سوالات من میگفت که ما همه راه اشتباهی رو داریم می ریم چه فقیر چه پولدار همه برای به کمال رسیدن به این دنیا اومدیم پس چرا از راه اصلی گمراه میشیم. جداً اگه حرفهای بهار منطقی بود چرا من نمیتونستم قبول کنم؟ چرا وجودم پر از تنفر بود؟ واقعاً چرا ؟ بهار همیشه میگفت نگاه کن به حافظ، به مولانا، یا خیلی از شعرای ما . میگفت که حافظ در زمان خودش خیلی تحقیر میشده و کسی اهمیتی براش قائل نمیشده و از اون به عنوان یک دائم و الخمر به یاد می کردند و میگفت که حتی وقتی حافظ به رحمت ایزدی میرسه اونها میگفتند که جنازه اش رو غسل ندیم.اما همیشه این رومیدونسته که یه زمانی نامش اونقدر بر سر زبونها میفته که اندازه نداره .اون زمان که به شعرهاش دسترسی پیدا کرده بودند فهمیده بودند که واقعاً منظورش از شراب و می، می زمینی نبوده و منظورش از رسیدن به معشوق خدای آسمونها بوده . میگفت که حافظ یه وسیله بوده و خدا شعرها رو براش وحی می کرده و همیشه این شعر رو به زبون میورد که ((حافظ آن ساعت که این نظم پریشان مینوشت **** طایر فکرش به دام اشتیاق افتاده بود)). با اینکه همه حرفهاش جالب بود برام ،اما نمیتونستم قبولشون کنم که ما فقط برای رسیدن به کمال به این دنیا اومده بودیم . بهار میگفت که از آدمهایی که با حافظ فال میگرین به نیت رسیدن به عشق و این حرفها اما هیچ چیزی از حافظ نمیدونن بدش میاد . عقاید عجیبی داشت که با کامل بودنش من رو گیج می کرد .عقایدی که مامان رو هم به ترس انداخته بود . بهار به هیچ وجه دوست نداشت عصبی بشه و این برای من جای سوال داشت .از هیچ کسی کینه به دل نمیگرفت و راحت زندگی میکرد.میگفت ما اومدیم که شاد باشیم چرا باید همش بگیم که چرا چرا چرا؟
وقتی به خودم اومدم که توی آشپزخونه کنار مامان ایستاده بودم و بهش نگاه می کردم .
-اومدی مادر جون؟ بیا عزیزم بیا با کمک بهار این سالاد رو درست کنید .
بهار چاقو به دست به سمتم اومد و گفت:
-چرا از اون سمت نمیای؟
-دوست ندارم تو مسیرم چشمم به ارغوان و زنش بیفته
لبخندی زد و گفت:
-اگه یه روز فهمیدی که همه اینا تن واحده ما هستند از این فکرت پشیمون میشی .اگه یه روز فهمیدی که اینا همه یک نفرن میگی ای کاش این حرف رو نمیزدم . پاییز جونم یادت نره که همه با یه کفن سفید و تو یه متر جا میریم اون دنیا. اونی موفق تره که با کمال بره . با فهم به خدا بره .
صدای مامان بلند شد که لا اله الا الله گویان داشت غذای تو ظرف رو هم میزد . خندیدم و رو به بهار گفتم:
-هیس سخنرانی رو بزار برای بعد .تا جوابت روبدم .
بهار خندید و سرش رو تکون داد .
دوباره رفتم توی فکر .توی فکره حرفهای بهار . با خودم فکر می کردم که چطور این چیزیها به ذهنش می رسه؟ چطور عقیده داره که پیامبرها و امامها آدمهای واقعی بودن.وقتی ازم میپرسید که پاییز به نظر تو چرا یکی از پیامبرها تو شکم مادرش پیامبر میشه و یکی توی چهل سالگیش میموندم که چی بگم .مامان همیشه در جواب سوال بهار میغرید و میگفت که دختر جون این چیزها به من و تو ربطی نداره و خدا خودش بهتر از هر کسی عالمَ که چه میکنه . ولی این بهار بود که قانع نمیشد اما برای اینکه مامان رونرنجونه سکوت میکرد و دوباره تا فرصتی گیر می اورد میگفت بهار واقعاً چر اینطوریه؟ چرا من پیامبر نشدم؟ چرا ما توی اون زمان به نیا نیومدیم ؟ یا چه میدونم چرا امام حسین امام حسین شد و یزید یزید . سوالهایی که برای هر کدوم جواب داشت و قصدش قانع کردن من بود . قصدش این بود که دید من رو به دنیا عوض کنه . هر بار مامان بیتر حرص میخورد و هر بار بهار بیشتر سکوت میکرد . اما هیچ کدوم نمیدونستند که این سوالها ذهن من رو چه جوری به بازی می گرفت . چرا وقتی برمیگشت میگفت که پاییز به نظرت ادیسون ، گراهام بل هم مثل عابد و زاهدهای ما میرن بهشت میموندم که جواب سوالش رو چی بدم . یا وقتی برمیگشت میگفت که پاییز چرا همه میریم جهنم؟ چرا دوباره میریم بهشت ؟ بعدش چی میشیم؟ می موندم . بعضی اوقات این افکار به قدری در ذهنم قوی میشد که وا می موندم .بعضی اوقات سوالاتی توی ذهنم میومد که دلم میخواست فریاد بزنم . اما هر بار که سوالاتم رو از بهار می پرسیدم با آرامش هر کدوم رو میتونست جواب میداد و سعی می کرد قانعم کنه .همیشه میگفت پاییز شک کن . شک کن تا بفهمی . بپرس تا به جواب برسی . میگفت چرا مثل حیوانات دنیا بیایم و مثل حیوانات از دنیا بریم .میگفت پاییز اگه پدر مادر ما کافر بودند ما کافر نمیشدیم؟
-باز این رفت تو فکر . سقراط جون بیا بیرون . هزار تا فکر داریم .
سرم رو بلند کردم و با خنده شروع کردم به بردن ظرفها توی سالن .
پا که توی سالن بزرگ خونه ارغوان گذاشتم .حسی مثل خفگی گلوم رو گرفت . بغضم رو فرو خوردم و به دور و برم نگاه کردم . سالنی که بعد از برگشتن سروش دیگه پا توش نزاشته بودم . سالنی به بزرگی 80 متر می رسید و مفروش بود . فرشهایی گرون قیمت که هر سال زن ارغوان فخری خانم سفارش میداد و از المان برادرش براش میفرستاد . فرشهایی که به قدری زیبا بود که حتی می ترسیدی بهش دست بزنی . از سری اخری که سالن رو دیده بودم خیلی عوض شده بود . این بار رنگ وسایل داخل سالن به کرم تغییر پیدا کرده بود . پرده هایی حریر با دور طلایی که شیشه های دراز ساختمون رو پوشش داده بود و ستون هایی بزرگ که دور تا دورش رو پیچکهایی زیبا پوشونده بود . قاب سلطنتی و بزرگی که عکس اجداد آقای ارغوان روپوشش داده بود بالای سالن روی دیوار نصب شده بود . قاب بزرگ دیگری که عکسی سیاه سفید و زیبا از چهره زیبای فخری خانم بود . عکسی که توی لندن انداخته بود . فخر از سر و روی خونه بالا می رفت . مبلهای اشرافی و شیک در گوشه ای از سالن جا خوش کرده بودند. مجسمه هایی عتیقه که به جون فخری خانوم وصل بود . نگاهی به مجسمه طلای ببری که گوشه سالن کنار در بود انداختم و پوزخندی به روی لب اوردم . چندیدن دست مبلمان شیک که حاضر بودم قسم بخورم که حتی اگه سی نفر مهمون براشون میومد باز هم مبل اضافه میوردند. قدمهام رو سریع کردم و به سمت میزی که گوشه ای از سالن قرار داشت رفتم و ظرف سالاد رو روی آن گذاشتم. نگاهی به سر تا سر میز انداختم . به قدری بزرگ بود که فکر کنم پذیرای ده مدل دسر و غذا میشد . دوباره حس تنفر گوشه ذهنم رو پر کردم .چقدر از اشرافی بودن متنفر بودم . ازآدمهایی که هیچ دردی نداشتند . از ادمهایی که از فقرای گرسنه هیچ نمیدونستند . آدمهایی که تنها به فکر شیک بودن منزلشون بودند و هر سال به فکر اینکه به کدوم کشور برن بهتره . به جایی که بتونن اشیای گرون قیمت و زیبایی رو تهیه کنند و از ادمهایی که شب تا صبح به این فکر بودند که چطور سر آدمها رو کلاه بزارند و پول جمع کنند و با افتخار توی گاو صندقشون پر کنند و هر روز برای چشم نخوردنشون اسپند دود کنن.
صدای تق تق کفشهایی پاشنه بلند که روی گرانیت های کف سالن خورده میشد توجه ام رو جلب کرد . با آرامش به سمت صدا برگشتم و با دیدن فخری خانوم سلامی آهسته کردم . سرم رو بلند کردم و به لباس مفخری که پوشیده بود نگاه کردم . اگر میتوانست لباسش رو هم از طلا میدوخت . گردنبد بلند جواهرش روی لباسش افتاده بود و موهای بلند بلوندش روی شونه های نحیفش ریخته بود . برخلاف سنش اندامی دخترانه داشت و چهره ای زیبا . جای شکرش بود که زیبایی صورتش رو با آرایش های مذخرفی مثل خواهرانش خراب نکرده بود . لبخندی گوشه لبم نقش بست و نگاه از صورتش گرفتم و به زیر انداختم . جواب سلامم رو با خنده داد و اضافه کرد .
-به به آفتاب مگه امروز از کدوم ور سر زده، که پاییز خانوم راهش رو گم کرده و سری به ما زده؟
از شرم لبخندی زدم و همونطور که سر به زیر داشتم به بوتهای مشکی جیر بلندش که تا به زیر زانوانش می رسید چشم دوختم . از تمیزی برق میزد.
-شما لطف داری خانم ارغوان . ما که همیشه اینجا هستیم .
صدای خنده اش گوشم رو نوازش کرد . سر بلند کردم که گفت:
-قبلاً فخری خانوم بودم. چی شده که حالا خانوم ارغوان شدم؟
یک لحظه چندشم شد . خوب معلومه که چرا تو خانوم هستی .اره تو خانومی و من کلفت و زیر دستت . با نفرت نگاهم رو از گوشواره های بلند و گردش گرفتم و به زمین دوختم . اخ خدا که این گرانیت ها هم پول رو فریاد می زد .برقی که به روی گرانیت ها افتاده بود به راحتی میشد چهره خودت رودرونش ببینی .و من دیدم . چهره دختری که خانوم خونه اش بالای سرش وایساده بود و با فخر نگاهش می کرد. احساس می کردم که هر لحظه است که بالا بیارم . برای اینکه از شرش راحت شم زیر لب عذر خواهی کردم و با قدمهایی بلند سالن رو ترک کردم .
موقعی که به آشپزخونه رسیدم. دق و دلیم رو سر بهار خالی کردم و با صدایی تقریباً بلند فریاد زدم .
-هیچ معلومه کجایی؟
بهار با تعجب به سمت من برگشت و دست از تزیین دسر گرفت . گریه ام گرفت . تقصیر بهار چی بود؟
-چی شده پاییز؟
صدای مامان بود .برگشتم به سمتش و از دیدن چهره خسته اش نفسم رو با بغض وحسرت بیرون دادم و رو به بهار گفتم:
-بده من اینو تو برو روی میز رو تزیین کن .
بهار با تعجب نگاهم کرد و وقتی حال خرابم رو دید فهمید که چه بلایی سر خواهر کوچکش اومده . لبخندی زد و آهسته پرسید.
-از اینکه رفتی تو سالن تعجب کردم .میدونستم اینجوری داغون میشی.
چرا ؟ چرا میدونست داغون میشم .چرا اون و مامان داغون نمیشدند؟ چرا من داغون میشدم . سرم رو پایین انداختم تا اشکهایی که آروم روی صورتم سر میخورد رو نبینه .گرچه میدونستم که فهمید . سینی روبرداشت و کرم کارامل ها رو توی سینی چید و با خنده رو به من گفت:
-همچین خشگل درست کردیمشون که دلم میخواد خودم همه رو بخورم .کوفت بخورن .
خنده ام گرفت .میدونستم که به خاطر من این حرف رو میزد .میدونستم که چشم بهار سیره و شکم براش اهمیتی نداره . همیشه میگفت همیشه میگفت که ای کاش زودتر بمیریم بریم . وقتی فریاد میزدمکه خدا نکنه با آرامش می گفت که پاییزهر چقدر هم که زنده بمونیم تا آخر عمرمون دنبال مرغ و گوشت و تخم مرغیم .ده سال زنده بمونیم دنبال مرغ وگوشت و تخم مرغیم .بیست سال سی سال . هر چقدر هم که بمونیم دنبال شکیمم . ماها زندگیمون شده شکم . چیزی که برای سیر شدنش همه کار میکنیم .ما داریم برای پول زندگی میکنیم . پاییز انگار ماها یادمون رفته که پول ساخته دست انسانه . آدما دارن واسه پول زندگی میکنن .یادشون رفته پول واسه زندگی اونهاست .
آهی کشیدم و رو به مامان گفتم :
-مامان مهمونهاشون چه ساعتی میان ؟
و زیر لب گفتم که الهی خبر مرگشون بیاد .
-سروش میگفت که ساعت هشت شب میان .
نگاهی به ساعت مچیم که عقربه ها چهار بعد از ظهر رو نشون میداد انداختم و در همون حال گفتم: -سروش که هر چی دلش میخواد بگه . بیشعور فقط فکر مهمونی گرفتنه .
نمیدونستم که چرا اینقدر با سروش سر لج بودم . از روزی که فهمیدم سروش ارباب کوچیک خونه باغ ازش بدم اومد .گرچه نجابت سروش هیچ وقت باعث نشد که با ما بد تا کنه .نه تنها سروش بلکه خانواده اش به قدری با ما مهربون بودند که من بیشتر به خاطر اینهمه محبت ازشون بدم میومد . بعد از مرگ پدرم حس می کردم اونها دارن به ما ترحم میکنن و این برای من خیلی سخت تموم شد . حتی وقتی که آقای ارغوان مجلس ختمی برای پدرم گرفت به جای اینکه مثل مامان و بهار ازش تشکر کنم ازش فرار کردم و نفرتم بیشتر شد . آقای ارغوان با اون چهره مردونه و سبیل های پرپشتش به قدری مهربون بود که هر وقت با اون همه دبدبه کبکبه به منزل ما می اومد از خونه فرار می کردم .نمیدونستم چرا ؟ اما دلم نمیخواست صدقه سری به ما بده و از این مسئله متنفر بودم . خدایا ؟ چرا ؟ اگه الان بهار صدام رو میشنید سرم فریاد میزد که چرا داری به خدا گله میکنی؟ چند بار بگم که خودت خواستی. اما اگر اینطور بود چرا من هیچ وقت یادم نمیاد که این کار رو کردم .
|