نمایش پست تنها
  #8  
قدیمی 09-27-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

قسمت هشتم
تا چشم کار می کرد باغ بود . هر چی سرک کشیدم تا از پشت در انتهای دیوار آجری رنگ رو پیدا کنم موفق نشدم . وقتی در خونه رو باز کردن و با بهار وارد خونه شدیم . برای لحظه ای بی اختیار مثل مسخ شده ها ایستادم و به زیبایی های باغ نگاه کرد . بهار سوتی کشید و گفت:
-وای خدای من چقدر گل . پاییز نکاه کن چقدر اون درختها قشنگه . وای...
با حرص مسیر سنگ فرش شده ای رو که از دو طرف توسط درختها و گلها محاصره شده بود رو طی کردم . بهار پت سرم راه میومد و هر از گاهی چیزی از زیبایی باغ میگفت . زیر لب با خودم گفتم خدایا ببین این همه ثروت رو دادی به کی ... و بعد بی اختیار یاد حرفهای بهار افتادم که میگفت خدا برای هر کسی که بخواد پول میده . تو حتی میتونی از طریق دزدی هم پول به دست بیاری و خدا هم توی این راه کمکت میکنه .دیگه خدا کاری نداره که تو چه جوری خواستی مهم اینکه خواستی . پاییز زندگی پول نیست زندگی عشق و محبت ، زندگی زیبایی هاست که متاسفانه همه این زیبایی ها داره تو قفس های طلایی پنهون میشه ...
در همین لحظه صدای فیروزه خانم به گوشم رسید . سر بلند کردم و با دیدنش سلام کردم . در تمام طول مسیر به حرفهای بهار فکر میکردم . این مدت عادتم شده بود که به حرفهاش به هر بهونه ای فکر کنم و به نتایجی هم برسم .
وقتی وارد خونه عیونی و بزرگشون شدیم صدای کفشهای پاشنه بلند فیروزه خانوم که روی گراینتهای کف سالن میخورد عصبیم کرد . سرم رو بلند کردم و به پذیرایی بزرگشون نگاه کردم . ستونهای خوظ تراشی که نزدیک در خودنمایی میکرد لبخند رو به روی لبهام اورد . مبلمان شیکی که گوشه گوشه سالن چیده شده بود بیاختیار مجبورم کرد که خونه ارغوان رو با خونه فیروزه خانم مقایسه کنم . چیدمان و دکوراسیون منزل ارغوان شیک و سلطنتی بود اما چیدمان و طراحی داخل ساختمان منزل فیروزه خانم امروزی و به سبک مدرن بود .
با راهنمایی فیروزه خانم با دو سه تا از مستخدمانشون آشنا شدیم و بی هیچ حرفی شروع به کار کردیم .سعی کرده بودم که خودم رو اونقدر درگیر کار کنم که به هیچ چیز دیگه ای فکر نکنم . اما انگار نمیشد و پرنده ی خیالم به هر سمتی سرک می کشید . گاهی به منزل ارغوان .گاهی به باغ و استخر توی باغ ارغوان و گاهی به چیدمانش و در آخر قیاس بستنم با خانه فیروزه خانم بود . همسر فیروزه خانم برخلاف آقای ارغوان در کار ساختمان بود . در صورتی که ارغوان خان شرکتی رو که داشتند مدیریت میکردند . هر دو به نوعی کلاههای گشادی سر مردم میگذاشتند و از به جیب زدن پول هنگفتی که از مردمان ساده میگرفتند غرق در لذت می شدند . گاهی اوقات پیش خودم حس میکردم که چقدر مرد بودن و دارا بودن سختِ . اینکه به خاطر پول باید با هرکسی مراوده داشته باشی نوعی عذاب روحی بیش نیست . سر بلند کردم و به بهار که مشغول تزیین میوه های داخل سبد بود نگاه کردم . آخ خدای ای کاش من هم ارامش بهار رو داشتم . صورتش به قدری معصوم و زیبا بود که یادم افتاد قرار است به زودی از ما جدا شود . اشک توی چشمهام جمع شد و پیش خودم گفتم بعد از رفتنش چه کنم؟ مخصوصاً که میدونستم به مسیر دوری نسبت به محل سکونتمون در منزل ارغوان میخواد بره . منزل ارغوان؟ راستی ما تا کی میتونیم اونجا زندگی کنیم؟ از این فکر تیره پشتم به لرزه افتاد .وحشت زده دستم رو از تزیین دیس کشیدم و با بغض گفتم:
-نه . امکان نداره ...
بهار از شنیدن صدای ضعیف من سر بلند کرد و با تعجب نگاهم کرد . و با اشاره چشم و ابرو پرسید چی شده؟ به سختی سر تکون دادم و دوباره خودم رو مشغول کار نشون دادم . اشک دیدم رو تار کرده بود و دندانهام از شدت بغض به هم میخورد . خدای من . اگر روزی اونها بخوان که از اونجا برن ما باید چی کار کینم؟ همون بهتر که بهار داره ازدواج میکنه . ای کاش که زودتر دو سال تموم بشه و بهار بره سر خونه و زندگیش .ای وای نکنه کامیار با دیدن وضع زندیگ ما پشیمون بشه؟ نکنه بهار هم کنار ما بمونه؟
دستم رو تکون دادم و بینیم رو بالا کشیدم .این فکرهای مزحک چی وبد که افتاده بود توی سرم . کامیار از وضع زندگی ما بیشتر از خود من خبر داشت و اصلاً این چیزها براش مهم نبود . این روخوب میدونستم . حالا هم که خدا رو شکر داریم منزل ارغوان زندگی می کنیم . اگر خواست زمانی زبونم لال ما رو بیرون کنه فکر براش میکنم .اما چه فکری؟ فکری نداشتم که بخوام براش بکنم ....
-پاییز اینجا رو نگاه کن . ببین اینجوری بهتره یا اینجوری؟
سر بلند کردم و با دیدن سبدهای میوه تزیین شده لبخندی زدم و در حالی که سعی می کردم حین صحبت کردن صدام نلرزه سبد زیباتر رو نشونش دادم و دوباره مشغول به کار شدم .
شلوغی جمعیت باعث شده بود هوای اتاقها گرم تر از حد معمول بشه .تمامی پنجره های آشپزخونه رو باز گذاشته بودیم من در کنار بهار از پنجره باغ ویلایی منزل فیروزه خانم رو نگاه میکردیم . صدای موسیقی هم به حدی بلند بود که عصبیم کرده بود . با بهار چاقوی تولد پری رو درست می کردیم که به یاد خواب شب قبلم افتادم و اون رو برای بهار با حالتی ناراحت تعریف کردم که باعث خنده بهار شد و تا ساعتی داشت به حرفم میخندید و بعد از اینکه ازش پرسیدم به چی میخندی گفت که پاییز فکر کن پری با چاقو بیفته دنبال تو . خودم هم از این تصور خنده ام رگفت . بهار ادامه داد که اونی که دائماً دست به خنجر تویی نه پری....
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-بهار کامیار چند سالشه؟
بهار بدون اینکه برگرده و نگاهم کنه لبخندی زد و گفت:
-سی سه سال.
مکثی کردم و با لحنی کنجکاو گفتم:
-از نظر تو ده سال فاصله سنی زیاد نیست؟
بهار لبخند زد و برگشت نگاهم کرد . من هم لبخند زدم که گفت:
-الهی من قربون آبجی کوچیکم برم که اینقدر حواس پرته . پاییزجونم من که قبلاً بهت گفته بودم که اینها اصلاً برای من اهمیتی نداره . من اگر میخوام همسر کامیار بشم فقط و فقط به خاطر اینکه از هر لحاظی همدیگه رو درک میکنیم و خصوصاً اخلاقمون شبیه به همه و قوه درکمون به هم نزدیکه و به قول بنفشه شاخکهامون شبیه همه ....
خندیدم و گفتم:
-بهار تو چرا یانقدر با من فرق داری؟ اصلاً چرا من اینقدر با تو فرق دارم .
-پاییز منم مثل تو بودم اما خیلی وقت پیش . من نشستم فکر کردم . فکر کردم و فکر کردم تا الان تونستم عوض بشم . پاییز من میدونم تو اونقدر راغبی که راجع به دنیا بدونی . میدونم دوست داری بدونی از کجا اومدی و به کجا میری . اما آبجی خشگلم تا وقتی خودت نخوای هیچ کدوم از اینها تحقق پیدا نمیکنه .فقط کافی بخوای . تو بخواه تا برات همه چیز بیاد . همه آگاهی ها میاد همه چیز پاییز . به قول حافظ ،حافظ آن ساعت که این نظم پریشان مینوشت **** طایر فکرش به دام اشتیاق افتاده بود. آره آبجی خشگلم تو بخواه اونی که اون بالا نشسته اگه بدونه تو میخوای کمکت میکنه تا بشناسیش . کمکت میکنه تا کشفش کنی . پاییز خیلی دلم میخواد حرفهایی رو بزنم بهت که کمکت کنه . اما میترسم . میترسم که با اعتقاداتت جور در نیاد و باعث بشه از اینجا رونده از اونجا مونده بشی . وگرنه من خیلی حرفها دارم بزنم از اینکه چی شد که آدم به دنیا اومد .چی شد که از بهشت رونده شدند . چی شد که تولید مثل ادامه پیدا کرد . اصلاً بعد از مردنمون چی میشه . اینکه کجا میریم . آخرش چیه . چی میشه که از یک نفر به وجود اومدیم و یک نفر از دینا میریم . پاییز تا حالا فکر کردی که این همه آدم چقدر طول کشیده که شدن این همه؟ یا چقدر طول میکشه که دوباره این همه آدم بشن یک نفر؟ وای پاییز اونقدر بحث شیرین و لذت بخشی که دلم همکه دونسته هامون یک جا در اختیارت بزارم اما حیف نمیتونم . میترسم مشکلی برات پیش بیاد .
با تعجب پرسیدم :
-چه مشکلی بهار؟
آهی کشید و در حالی که با ناخونهاش بازی میکرد گفت:
-اونقدر با اعتقاداتی که داریم متفاوت هست که تعجب کنی . اونقدر عجیبه که شک کنی . اما عجیب تر اینکه اینها رو چطور تو ذهنمون فرو کردند . اونقدر ذهن ما مسمومه که جایی برای پذیرش حقیقت نیست . ایناها همین مامان وقتی برمیگردم میگم امام ها هم انسان بودند میبینی چقدر ناراحت میشه؟ می بینه چی میگه؟ میگه تو میخوای عجر و منزلت اونها رو بیاری پایین . اما نمیتونم بهش بفهمونم که اصلاً اینطوری نیست . من میخوام بگم بابا اگه حسین تو کربلا قیام کرد حالا هم کل عرض کربلا . کل یوم عاشورا. چرا هیچ کس این رو نمیفهمه؟ چرا نمیخوان درک کنن که اگه حسین حسین شد منم میتونم بشم . امام حسین حسین زمان خودش بود و حسین فهمیده هم حسینی دیگه تو زمان خودش . گاندی هم حسینی دیگه . حتماً حسین بودن به این نیست که چاقو به دست بگیری و بری مردم رو بکشی . آدم باید منش حسین رو داشته باشه ...
-به به میبینم که حسابی گرم صحبتید .
هر دو سر برگردوندیم و با دیدن سروش کاملاً جا خوردیم . از اینکه اینطور ما بین صحبتهای بهار سروکلش پیدا شد کفری شدم و گفتم:
-بله میبینید که شما هم ما بین صحبت ما سر و کلتون پیدا شد ....
لبخندی زد و با صدای آرومی که از گوشهای تیز من دور نموند گفت:
-مار بگزه اون زبونتو دختر ....
خنده ام گرفت و مثلاً به روی خودم نیوردم که شنیدم . بهار با لبخند گفت:
-نه بابا این حرفها چیه . ما همش پیش همیم بعداً حرف میزینم شما کاری دارید؟
سروش سر تکون داد و با لبخندی جذاب که تیپ مجلسی اش رو تکمیل می کرد گفت:
-راستش من وظیفه خودم دونستم که بیام ازتون تشکر کنم .من میدونم که امشب خیلی زحمت کشیدید و این برای من یک دنیا ارش داره . در هر صورت دلم میخواد از جشن لذت ببرید و اینجا واینسید .
با حرص گفتم:
-ممنون همون جشن خودتون لذت بردیم کافی بود . میترسم اینجا هم دکترهای مجلستون رو به زحمت بندازیم ...
با صدای بلندی زد زیر خنده . بهار با تعجب نگاهم کرد و بعد در حالی که لبخند میزد گفت:
-پاییز.چی میگی؟
رو ترش کردم و گفتم:
-دورغ میگم مگه؟ با اون فامیلهای عتیقه اش ....
قسمت آخر حرفم رو آهسته گفتم و لبخندی آمیخته با شیطنت به لب آوردم و نگاهم رو ثابت به صورت سروش دوختم . چقدر درحین خنده صورتش جذابتر به نظر می رسید . با حماقت لبم رو گاز گرفتم که گفت:
-پاییز هنوز فراموش نکردم که چطور به اقوام من توهین کردی ...
با جهشی از روی صندلی پریدم و نزدیکش شدم . تنها چند قدم از فاصله داشتم که با لحن پوزش طلبانه ای دستهاش رو بالا گرفت و گفت:
-بابا ببخشد پاییز خانم بیا و کوتاه بیا ...
با اینکه خنده ام گرفته بود لبم رو به دندون گرفتم و نزدیکتر شدم . به قدری که نفس گرمش روی صورت سردم مینشست . با حرصی که از خودم بعید میدونستم و صدایی اروم که اون لحظه باز هم از من بعید بود گفتم:
-چه توهینی کردم؟ انتظار داشتی بیام اونجا و مثل دلقکها برای پسرهای فامیلتون که هر کدوم با چشمهای وقیحشون آدم رو درسته قورت میدن ادا در بیرم؟ دلت میخواست برم وسط مثل رقاصکها واسشون برقصم تا سرگرم بشن؟
با بغض سرم رو پایین انداختم و گفتم:
-نه سروش خان من نیستم چون دیگران . بازیچه بازیگران. من گرچه خانواده پولداری ندارم ...
سرم رو بلند کردم و با افتخار گفتم:
-خانواده با شرفی دارم که یادم دادند نباید خودم رو مزحکه دست امثال اون هوتن احمق بکنم ...
به اینجای حرفم که رسید ناخواسته اشکم جاری شد . سروش با چشمایی که حالتش رو تا به اون روز ندیده بودم تنها در سکوت نگاهم می کرد . بعد از اینکه اشکهای روان روی صورتم رو دید دستش رو دراز کرد و من قدمی به عقب برداشتم . به دستش که توی هوا معلق مونده بود نگاه کرد و بعد عصبی دستی به داخل موهاش کشید و سریع از آشپزخونه خارج شد ...
سرم که روی شونه بهار رسید دیگه بی خیال از زمان و مکان دلتنگی هایی که همه سر باز کرده بودند رو اشک ریختم. نبودن بابا، مستخدم بودنمون توی خونه ارغوان .توهینهایی که توسط بچه های پولدار میشدم . حماقت خودم برای اومدنم به این مهمونی کذایی و در آخر ازدواج بهار . حالا بغضم شکسته شده بود و بهار هم تلاشی برای آروم کردنم نمیکرد . صدای موزیک گرچه شاد بود روحم و احساسم رو خدشه دار کرده بود . موزیک می کوبید و میخوند و قلب من هم خودش رو دیونه وار به سینه ام می کوبید و چشمام اشک میریخت .
ریتم تند موزیک که آروم شده بود خبر از پایان موزیک میداد و آه های آهسته من خبر از آرامشم میداد .
سر بلند کردم و به آینه توی دستم نگاه کردم . چشمام قرمز شده بود . با بغض به صورتم نگاه کردم و زیر لب زمزمه کردم:چهره زیبا به چه کارم آید امشب؟
فیروزه خانم وارد آشپزخونه شد و با محبت رو به من و بهار گفت:
-وای بچه ها خیلی زحمت کشیدید . به خدا شرمنده شدم . همه چیز عالی و فانتستیک بود. خیلی لطف کردید ...
از اینکه همه آدمها چهره شون رو پشت نقاب پنهون میکردند متنفر شدم . مطمئن بودم که فیروزه خانم هم مثل پری دوست نداره سر به تن ما باشه . حالا نگاه کن روزهای دیگه اصلاً جواب سلاممون رو به زور می داد اما الان همچین قربون صدقه میره که آدم فکر میکنه چقدر انسان مهربون و شریفی هستش . با این فکر لبخند مزحکی به لب نشوندم و پشت سر بهار گفتم:
-خواهش میکنم .
به اصرار میخواست که ما رو به داخل پذیرایی ببره تا ما هم دمی استراحت کنیم . هیچ مشتاق نبودم به داخل سالن برم از این رو پشت به او کردم و خودم رو با شستن پیش دستی ها مشغول کردم که صدای بهار رو شنیدم .
-باشه فیروزه خانم اینقدر شرمندمون نکیند . شما برید من و پاییز هم خدمت میرسیم .
-به خدا اگه نیاید ناراحت میشم ها . زود بیاید من منتظرم .
بهار گفت:
-چشم فیروزه خانم شما تشریف ببرید مهمونها منتظرتون هستند .
با رفتن فیروزه خان به سمت بهار برگشتم که دیدن لپهای گل انداخته اش خنده ام گرفت . پرسیدم:
-چرا اینقدر قرمز شدی؟
-وای مردم از خجالت . چقدر تعارف تیکه پاره میکنن .
-بهار یعنی میگی بریم؟
سرش رو بلند کرد و به چشمام نگاه کرد .
-اگه دوست نداری نیا من میرم زودی هم برمیگردم .
اول خوشحال شدم . اما بعد نمیدونم چه حسی مجبورم می کرد که من هم برم . دوست داشتم چهره پری رو در لباس جشن تولدش ببینم . دلم میخواست ببینم سروش چطور نگاهش میکنه . کنجکاوی مرموزی زیر پوستم دوید و با لحنی عادی گفتم:
-نه تنها که بده .منم میام ....
دست بهار رو گرفتم و بی صدا از آشپزخونه خارج شدیم و با قدمهایی سست به سمت پذیرایی به راه افتادیم . در قلبم حسی مرموز وجود داشت . دوست داشتم برگردم و پری رو نبینم اما باز هم حسی مجبورم میکرد که برم و او را ببینم .
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید