قسمت یازدهم
-پاییز حواست به من هست؟
با تعجب و گنگی سر برگردوندم . با دیدن نگاه سیاهش انگار که برقی به تمام بدنم وصل کردن . باز هم برای اولین بار بود که از دیدن نگاه سیاهش اینطور رعشه به اندامم می افتاد . باورم نمیشد یعنی این من بودم که از دیدن سروش اینطور هیجان زده میشدم؟ گونه هام گر گرفته بود و به خوبی میتونستم حس کنم که قرمز شدم . حرارت رو در بدنم حس میکردم . با وجود خنکای نسیمی که در میان باغ پیچیده بود بدنم داغ از حرارت بود . چطور میتونستم بهت بفهمونم که امشب شبی متفاوت بود . نه . نه اینطور نیست .هر شب شبی متفاوت... باورم نمیشه من تمام ذهنم در گیر تو!!! حواسم همه متعلق به تو...
-راستش الان خیلی خجالت میکشم از روت . پاییز شاید باورت نشه اما من خودم رو در مقابل تو مسئول میدونم .
نگاهم رنگ عوض میکرد . لحظه به لحظه . از شنیدن حرفهای سروش تغییر حالت میدادم . لحظه ای بدنم یخ میکرد و لحظه ای دیگه همون بدن یخ مثل کوره ای گر می گرفت و از حرارت بدن خودم میسوختم . حالا هم با تعجب نگاهش می کردم . چرا اینقدر بین حرفهاش مکث میکرد؟ نه نه . مکث نمیکرد . این من بودم که بین حرفهاش دنیایی زمان حس میکردم . ای کاش زودتر حرفش رو میزد تا راحت میشدم . چرا حس گنگی دارم ؟ چرا معذبم؟ چرا از بودنش . از عطر نفس هاش ... وای خدای من چقدر صداش زیبا و گوش نوازه . یعنی تا به حال به این موضوع فکر نکرده بودم . چرا این طوری شدم؟ من که هیچ وقت به صدای زنگدارش فکر نکرده بودم . نکنه رنگ صداش ، رنگ نگاهش .. نه نه . باورم نمیشه . این همون نگاهه. این همون صداست . پس این وسط من تغییر کردم . آره این منم که تغییر کردم . این سروش نیست . چرا هوا اینقدر سرد شده؟ دوباره بدنم یخ کرده بود . چرا خودش رو در قبال من مسئول میدونست؟ اصلاً چرا از من خجالت میکشه؟ نکنه ... نکنه... نه نه پاییز تو نباید رویا سازی کنی . منطقی باش . مثل همیشه . سعی کن با رویاهات تداخل پیدا نکنی .. احساساتت رو مثل همیشه سرکوب کن .. این همون سروش . همونی که ازش متنفر بودی . نه نه . نمیتونم به خودم بقبولونم من از سروش هیچ وقت ....
-میدونم که بهار اونقدر متین و خانم هست که همون لحظه از پری گذشته . میدونم که اونقدر دلش دریاست که اگه حتی بدترین توهین ها رو هم بهش بکنن میگذره . چون ... اما تو ... پاییز من خواستم از دلت یه جوری در بیارم .خواستم که توهین پری رو از دلت در بیارم . اومدم ازت بخوام که به دل نگیری . ازت میخوام که ببخشیش و این موضوع و حرفهایی رو که بهتون زد رو بزاری به حساب بچگیش . بزاری به حساب غرورش . با اینکه خود من میدونم چرا این حرفها رو زد . اما ...
چرا دوباره سکوت کرد؟ چرا من احمق فکر کردم میخواد حرف دیگه ای بزنه؟ چرا دوباره به احساساتم اجازه خودنمایی دادم . چرا به ذهن من نرسید که میخواد از پری دفاع کنه؟ باید حدسش رو میزدم . اما ... واقعاً دل من دریا نبود؟ نه نبود. سروش هم فهمیده بود که من ادمی به شدت کینه ای هستم . اما نمیدونم چرا امشب اینطور نیستم . نمیدونم که چرا امشب زیاد ازش نرنجیدم . امشب با خروجم از سالن پر از جلالشون همه چیز، رو فراموش کردم . جز یک چیز . حسی جدید و ناشناخته .نه نه . شناخته شده است . باورش برام سخته . ای کاش میتونستم ازت بپرسم . ای کاش اونقدر شهامت داشتم که ازت بپرسم سروش چرا تو رو دوست دارم ....
-پاییز ازش بگذر. به خاطر من ...
چرا باید به خاطر تو بگذرم؟مگه تو کی هستی؟
لبخندش من رو از دنیای تفکر جدا کرد .
-نمیدونم چرا اما حس میکنم به خاطر من میتونی ببخشیش ...
باز دوباره مثل احمق ها فکرهام رو بلند بلند کرده بودم . اگر تو نمیگفتی هم میبخشیدمش . نه به خاطر تو نه به خاطر کسی دیگه . به خاطر اینکه اهمیتی نداشت . دیگه اهمیتی نداره ....
-میبخشیش؟
-چرا اینقدر برات اهمیت داره که من ببخشمش؟
قدمی به عقب برداشت و در حالی که دستش رو بین موهاش میکشید گفت:
-نمیدونم . نمیدونم ...
سرم رو چرخوندم و در حالی که جوشش حسادت رو در تک تک یاخته های بدنم حس میکردم زیر لب خداحافظی کردم و به سمت خونه به راه افتادم . ای کاش نسبت به من هم اینقدر تعصب داشتی سروش ... آه سروش عزیزم ...
شب که روی تشکم دراز کشیدم و از پنجره اتاق به بیرون خیره شدم . آسمون این بار برخلاف شبهای دیگه آروم و بی صدا بود . نه غرشی .نه ابری . درست برخلاف پاییزبودنش . پاییز ... آه که چقدر این فصل رو دوست داشتم . خدای من .
نگاهم روی ستاره هایی که چشمک میزدند ثابت مونده بود . ای کاش میتونستم برم بیرون و از بلندی به این منظره نگاه کنم . ببینم امشب چم شده؟ چرا اینقدر رویایی شدم؟چی بر من گذشته؟ این منم؟ همون پاییزبی احساس؟ همونی که بنفشه همیشه میگه خشک و قلبی از یخ داری؟ نه نه این من نیستم . این پاییز تازه متولد شده است . کجایی بنفشه که ببینی همون ملکه برفید با قلب یخ زده درونش پر از شکوفه های عشق. کجایی که ببینی سرشار از احساساتم و بدنم از حرارت این عشق در شرف سوختن و گر گرفته . آه بنفشه . ای کاش بودی تا سر به روی شونه ات میزاشتم و میگفتم که چطور نفهمیدم دل در گرو پسری دادم که هیچ حسی به من نداره . ای کاش بودی و بهت میگفتم که این پاییز سرد و بی احساس حس میکنه از وقتی سروش رو دیده دوستش داره . حالا حس میکنم که چرا هر وقت اون رو با پری میدیدم حرص میخوردم و بیخود و بیجهت به زمان و زمین ناسزا میگفتم . آره بنفشه این منم . این همون پاییزی که دلش پر از احساسه. قلبش . نگاهش . دستاش . همه و همه سروش رو فریاد میزنه .
روی تشک نمیخیز شدم و چشم به در ورودی دوختم . برخلاف خسته بودنم چشمم پذیرای خواب نبود . نگاهم رو از در گرفتم و به بهار و مامان دوختم . بهار کمی اونورتر از من تشکش رو پهن کرده بود و به محض اینکه سرش به روی بالش رسید به خواب رفت . خوش به حالت که اینقدر آروم هستی بهار . مامان هم صدای خر و پفش بلند شده بود . تفلکی این روزها خیلی خسته میشد . دست از نگاه کردن گرفتم و از جام بلند شدم . بی سر و صدا در رو باز کردم و از خونه خارج شدم . باد پاییزی تنم رو محاصره کرد . شالی رو که از روی چوب لباسی جلوی در برداشته بودم ، به روی شونه هام انداختم و سعی کردم به این فکر کنم که وجودم شراره اتیشه . صدای سو سوی باد توی گوشم می پیچید و درختها نمنمک تکون میخوردند . بدون اینکه بخوام یا هدفی داشته باشم به سمت استخر به راه افتادم . استخر خالی از آب کف آبی رنگی داشت . روی لبه ی استخر نشستم و دستهام رو کنارم گذاشتم و به آسمون خیره شدم . ستاره ها ردیف کنار هم قرار داشتند و بدون اینکه بخوام لبخند روی لبهام نشست . صدای جیر جیر تابی که نزدیک استخر بود بلند شد . سر برگردوندم و نگاهم رو به روی تاب دوختم . از حرکت باد تکون میخورد . چشمهام رو بستم و بدون اینکه بخوام خاطراتم رو با سروش از کودکی مرور کردم . چقدر شیرین و قشنگ بودن . هنوز صدای خنده های کودکانه من و بهار به گوش میرسید . سروش بود که پشت تاب می ایستاد و با ذوق ما رو تکون میداد . از روی زمین بلند شدم و به راه افتادم . دستم رو به تنه ی درختها می کشیدم و راه می رفتم و راه می رفتم و فکر می کردم . بدون اینکه بخوام ذهنم درگیر بود . در گیر خاطرات خوش کودکی . داشتم فکر می کردم تا بفهمم این علاقه من به سروش از کجا نشئت می گیره . از کی دوستش داشتم . هر چه بیسشتر در گذشته فرو می رفتم بیشتر به علاقه ام نسبت به سروش آگاه می شدم . باز هم نفهمیدم که از کی و چطور عاشقش شدم . اما این رو فهمیدم که ذره دره با وجودم عجین شد . عشقش در تک تک یاخته های بدنم فریاد میزد . باز هم تنم کئره اتیش شد . شال رو از دور بدنم باز کردم و نفس عمیقی کشیدم . باز هم ذهنم درگیر شد . در گیر عقایدم . درگیر سروش . سروش رو چقدر می شناختم . چرا دوستش داشتم؟ مگه من همون پاییزی نیستم که از همه پسرها متنفرم . راستی این تنفر من نسبت به پسرها از کجا شروع شد . چرا رنگ نگاه پسرها رو دوست نداشتم . خصوصاً نوع نگاه های افرادی مثل هوتن که تا مغز استخونم رو میسوزوند . اما هر چه فکر می کردم کمتر دستگیرم میشد . تنها چیزهایی گنگ و شطرنجی در گوشه ای ذهنم بود که با نزدیک شدن به اونها از ذهنم پر میکشید . حسی مثل گم شدن داشتم . از اینکه این نوع افکار دست نیافتنی بودن عصبیم میکرد . میخواستم بفهمم . چرا بهار همیشه هنگام عصبی شدنم بهم حق میده که از پسرها تنفر داشته باشم و اما کلامش اینطور نیست . چرا ریزه ریزه سعی میکنه که عقایدم رو عوض کنه؟ چرا میخواد به من بفهمونه که پسرها اینقدر بد نیستند . نه من از همه پسرها بدم نمیومد . از افردا ثروتمند بدم میومد . از نگاه انسانهایی که توی دنیایی از مادیات غرق بودند متنفر بودم . باید ربطی بین این دو موضع باشه که برای دست یابی به این ربط باید تلاش میکردم . مطمئن بودم که دلیلی برای این نوع تنفر در من وجود داره . اما باز هم هنگام دست یابی به این دلیل ذهنم خالی از هر گونه فکری می شد . کلافه شدم و در حالی که نفس عمیقی می کشیدم سر بلند کردم .و سرم رو با دستم فشار دادم . از دیدن پنجره اتاق سروش که رو به روم بود وحشت زده از جام پریدم . من اینجا چی کار می کردم . از کی بود که اینجا وایساده بودم؟ باز هم نگاهم روی شیشه های طبقه بالای ساختمون ارغوان چرخید . تمامی چراغها خاموش بود . ای خدای من شکرت . اگر کسی من رو اینجا میدید چه فکری می کرد؟ در حالی که عقب عقب قدم بر میداشتم پام روی تکیه چوبی خشک رفت و قرچی صدا داد . زبونم رو بین دندونها گرفتم و ایستادم . حالت ایستادنم خودم رو به خنده انداخت . حالت دزدی رو داشتم که هنگام فرار کردن کسی مچش رو گرفته باشه . نگاهم دوباره به سمت پنجره اتاق سروش پرواز کرد . چراغ اتاقش روشن بود و برای لحظه ای حس کردم پرده اتاقش تکون میخوره . با وحشت سر به زیر انداختم و همونطور که زیر لب دعا دعا میکردم برگشتم تا به سمت خونه خودمون برم .
همونطور که وجودم سرشار از ترس بود و دعا میکردم که سروش من رو ندیده باشه تن خسته و وحشت زده ام رو روی تاب انداختم . باورم نمیشد . چرا من اونجا رفته بودم . این تمامش تقصیر احساسات گنگی بود که ازش بی اعطلاع بودم . لااقل تا امشب بی اطلاع بودم . سرم رو بالا گرفتم و رو به آسمون گفتم:
-از کی شروع شد خدای من؟
ستاره های آسمون سو سو میزد . صدای در اتاقمون بلند شد . از سر و صدایی که راه انداخته بود برگشتم و مادر رو در چهارچوب در دیدم . نگاهش در بین درختان می گشت. سریع از جام بلند شدم و با لبخند به سمتش رفتم .
-کجایی پاییز؟
-خوابم نمیومد اومدم بیرون قدم بزنم .
-ساعت سه صبح دختر . بیا برو بخواب . فردا دانشگاه داری؟
-نه فردا کلاس ندارم .
چشمم به روی متکا نرسیده ستاره های آسمون رد چشمانم سو سو زد و خواب آغوشش رو برای تن خسته من باز کرد تا برای لحظه ای ذهن گنگ و آشفته ام از این هیاهو نجات پیدا کنه . هیاهویی که بی دلیل در ذهنم سو سو می زد و هیچ دلیلی براش پیدا نمی کردم .
|